انجمن کلیمیان تهران
   

ثیندرلا

   

 

شیپورچی
بهار 98

 

 


یکی بود، یکی نبود، سال­ها پیش در محله­ای کوچک دختری زیبا و مهربانی به نام (ثیندرلا) با نامادری و دو دخترش زندگی می­کرد. مادر او سال­ها پیش عولام[1] رفته بود و پدرش بعد از ازدواج با نامادری، عمرش را به شما داده بود.
دخترک در خانه پدری مانند خدمتکار با روزگار سیاهی زندگی می­کرد. او بسیار زیباتر و حسن خداتر از دو خواهر دیگرش یعنی قدرت و عصمت بود، برای همین آن­ها به او حسودی می­کردند. ثیندرلا همیشه امید داشت که بلی­ندر یک روزی خوشبخت خواهد شد.
یک روز که او داشت صفحات دنیای مجازی را به امید یافتن همسر ورق می­زد چشمش به یک آگهی خورد: «جشن شاد در تالار سیستانی­ها همراه با پذیرایی و DJ مخصوص جوانان 15 تا 50 سال، قابل توجه بلیت در روز جشن با 25% افزایش قیمت عرضه می­گردد.» ثیندرلا خیلی دلش می­خواست به این جشن باشکوه برود. خواهرهای ناتنی گندیده ثیندرلا هم نیز قصد رفتن به این جشن را داشتند. دخترک از مادرش خواست تا همراه خواهرها به جشن برود، اما مادرش به او گفت به شرطی که همه کارها را تمام کند سپس ظروف را موعدی و هگعالا کند، حلق درست کند و لباس مناسبی برای خود مهیا کند می­تواند با خواهرها به جشن برود. ثیندرلا تا شب مشغول فراهم کردن وسایل شب موعد و هیکا کردن گوشت بود. برای همین فرصت نکرد یک لباس مناسب دست و پا کند و مشغول تماشا کردن عصمت و قدرت بود که با تمام قوا مشغول آماده کردن خود برای رفتن به شب و ماراتن همسریابی بودند. مادر به دخترها گفت کفش پاشنه بلند فراموش نشود، کاغذ و خودکار هم به همراه داشته باشین برای شماره دادن، اصلاً اینجوری نمی­شود من خودم هم همراه شما می­آیم! اما دخترها اعتراض می­کردند که جشن مربوط به جوانان است، مادر در جواب آنها گفت: خُبه حالا وِلِم کُن، خدا تومان پول ژل و بوتاکس دادم کسی نمی­فهمه من چند سالم است، مادر شوشنا یادتان نیست، دو سال از آوراهام آوینو[2] کوچیک­تر است آمده بود جشن تالار داریوش. ثیندرلا ناراحت از این که نتوانسته است به جشن برود روی زمین دراز کشید و نم نم اشک­هایش جاری شد، با خودش گفت من دیگر شانسی ندارم. در همین موقع صدای گرمی شنید که می­گفت: ناراحت نباش اِچِنَک[3] هنوز یک چیز برای تو باقی مانده و آن امید به زندگی است. ثیندرلا خیلی خوشحال شد سرش را بالا کرد و پرسید شما کی هستید؟ صاحب صدا پاسخ داد، من ملعاخ[4] مهربان هستم عزیزم عجله کن وقت زیادی باقی نیست. سپس با چوب دستی­اش ضربه­ای به گُندی­های[5]  باقی مانده از شب گذشته زد و گُندی­ها تبدیل به کالسکه شد.  
خوب حالا نیاز به یک لباس زیبا داری که خیلی هم باز نباشد، حرف برایت درمی­آورند.
سپس عصایش را تکان داد و با خواندن این ورد خیارها تبدیل به یک لباس شب سبز شد. شقری[6]، شقری... طور . خوب حالا یک کفش 16 سانتی و لنز آبی می­خواهی، ابروهایت را هم به فابریک کارخانه برمی­گردانم تا معلوم شود دختری، خوب این هم از سایه چشم بنفش و ناخن­های هفت رنگ، لب­هایت را هم پروتز می­کنم، خوب است به قول آیندگان برای خودت پلنگی شدی. الان آماده رفتن به جشن هستی. فقط صرفه­جویی در مصرف آب و احترام به حقوق حیوانات را فراموش نکن. ثیندرلا پرسید؟ چطور مگر در پیدا کردن شوهر تأثیر دارد؟ ملعاخ مهربان پاسخ داد: خیر این پند آموزنده این شماره بود، در پیدا کردن همسر مسواک تأثیر دارد که تو نزدی! سپس چوبش را تکان داد و تصویر یک تیغ موکت بری روی پیراهن دخترک افتاد. پرسید این عکس دیگر برای چیست؟ پاسخ داد چشم شور زیاد است. خوب دیگر بیشتر از این وقتم را نگیر باید بروم چهار جای دیگر چند تا دختر و پسر را به هم برسانم. انشاالله اگر وصلتی صورت گرفت حق دلالی ما فراموش نشود، این را گفت و غیب شد.
وقتی ثیندرلا وارد تالار سیستانی­ها شد همه چشم­ها به سمت او خیره شد و همه راجع به او پچ پچ می­کردند ولی او صاف وسط سالن ایستاده بود. همه فکر می­کردند او برای نمایش لباس فاخرش آن وسط ایستاده است، ولی نمی­دانستند طفلی دنبال جای نشستن است، چون در تالار سیستانی­ها هیچ­وقت جا برای نشستن وجود ندارد. در همین گیر و دار ناگهان زن مسنی با چراغ قوه نزدیک دخترک شد، نور را به صورت دخترک انداخت و با حالتی کنجکاوانه از او پرسید، بگو ببینم تو دختر کی هستی؟ پاسخ داد: من فرزند یهزقل و حنا هستم. زن پیر گفت: آهان من مادرت را می­شناسم، در محله رخت­شوری می­کرد. خوب بگو ببینم چند سالت است؟ خانه شما کجاست؟ تحصیلات داری؟ پدرت چه مقدار جهیزیه می­دهد؟ قدت چند سانت است؟ چند مدل غذا درست می­کنی؟ بافتنی، دوختنی؟ هنری چیزی داری؟ ثیندرلا که از حرف­های زن جاخورده بود پرسید؟ پسر شما چه کاره است؟ زن جواب داد: سن­اش 39 و خورده­ای است، در مغازه پدرش فروشندگی می­کند، قد یک متر و شصت و پنج و تا نیمه­های سر (بیمو) است. ماشین و خانه هم خدا بزرگ است راستی سیکل هم دارد، مومن هم است. آیا همین کافی نیست؟ دختر معصوم همین که داشت اینترداکشن مادر آقا داماد را گوش می­داد محو تماشای پسری زیبا و رعنا افتاد که داشت به او نزدیک می­شد. بعد از دختر درخواست کرد که با او برقصد. ثیندرلا رو به او کرد و گفت: واویلا .... این وسط که حرف درمی­آورند برایمان، پسر جوان پاسخ داد، نترس اینجا تاریک و شلوغ است کسی ما را نمی­بیند.
سپس در پیست رقص در حالی که در فشار جمعیت استخوان­هایشان ترک می­خورد و زیر دست و پای بالا و پایین­پران له می­شدند با حفظ فاصله ایمنی مشغول رقص و صحبت­های زیبا شدند. به طوری که متوجه گذر زمان نشدند و شب به نیمه رسید.
در همین حین ناگهان همه جا تاریک شد. ثیندرلا گفت: ای وای من فکر می­کنم که به نیمه شب رسیدیم و معجزه ملعاخ مهربان باطل شده است. مرد جوان گفت معجزه کدام است؟ ملعاخ دیگر کیست؟ وقت تالار تمام شده، آقای رحیمی چراغ­ها را خاموش کرده است. سپس گروه موسیقی «آهنگ شام شام حالا شام شام شام» را با التماس اجرا کرد و همه به سمت سالن صرف شام مانند شورشی­ها حمله­ور شدند. پس از توقف یک ساعته در صف شام و صرف غذا به صورت سرپایی و ایستاده، آن هم چند دانه برنج و چند قطره خورش از بقایای حمله مهمانانی که روی ماهی­شان شله زرد و قیمه می­ریختند، ثیندرلا با عجله قصد بازگشت به خانه را کرد. یک دفعه یادش آمد به پسرک شماره نداده است، برای همین تصمیم گرفت که کفش­هایش را جا بگذارد که دید گران خریده حیف است. به همین سبب یکی از جوراب­هایش را جا گذاشت به این امید که پسرک آن را بردارد و دنبالش بگردد. مرد جوان وقتی جوراب­های سوراخ دخترک را دید به این فکر افتاد که در شهر بگردد و صاحب این جوراب­ها را پیدا کند ولی هرگز این اتفاق نیفتاد، چون که اطرافیان پسرک آن قدر پشت سر ثیندرلا بدگویی کردند که پسرک قید دختر مورد علاقه­اش را زد و رفت آمریکا با یک دختر مکزیکی زندگی کرد.
قصه ما به سر رسید، هیچ­کس به حقش نرسید. n


1- منظور جهان باقی است
2- حضرت ابراهیم
3- دور از جان
4- فرشته
5- نوعی کوفته
6- دروغین


 

 

 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید