انجمن کلیمیان تهران
   

قصه قناعت

   


نشریه متانا
بهمن
1385

اونشب برف سنگيني مي‌باريد بوي آبگوشت اتاق رو پر كرده بود، خواهرم مريم زير كرسي نشسته بود و كتاب مي‌خوند و خواهر كوچكم نسيم نشسته بود و مشقاش رو مي‌نوشت، منم همينطور زير كرسي نشسته بودم و توي فكر بودم كه يهو ننه برگشت و گفت: ننه! مهران، مهران مگه درس نداري؟ گفتم: نه، ننه نوشتم و بعد دوباره رفتم توي فكر، بابا 7 سالي مي‌شد كه مرده بود، اون وقت‌ها من و نسيم 5 ساله بوديم. از اون به بعد بود كه مريم خونه رو اداره مي‌كرد روزها تو يه كارخونه كار مي‌كرد، شب‌ها هم درس مي‌خوند، بعد از شام مريم گفت بچه‌ها كتاب‌هايي كه بهتون دادم خوندين؟ من و نسيم هردومون گفتيم: آره خونديم. گفت: چي فهميدين؟ گفتيم: بايد با خواندن اين كتاب‌ها چي بفهميم؟ گفت: بچه‌ها من مي‌خواهم شما، با درد و رنج و بدبختي مردم آشنا بشين تا بتونين براي آنها مبارزه كنين. من گفتم: من كه نمي‌تونم باور كنم كسي از ما بدبخت‌تر باشه. مريم گفت: تو بدبختي؟ من گفتم: خوب آره ديگه، بابا كه نداريم، يه خونه داريم انگاري مرغدونيه، صبح تا شب هم تو و ننه بايد جون بكنين آخرشم هيچي نداريم، صبح‌ها كه مي‌ريم مدرسه بچه ها همه به ما نگاه مي‌كنند و به لباس‌ها و كفش‌هايمان مي‌خندند، از خونه هم كه مي‌خوايم بريم مدرسه بايد اون راه دور رو پياده بريم چون پول نداريم.
مريم نگاهي به من كرد و بعد گفت: خوب بچه‌ها تا وقتي كه من فقط حرف بزنم، شما نمي‌تونين باور كنين، بايد با چشم خودتون ببينين اون موقع است كه مي‌تونين، حرف‌هاي من رو باور كنين. من شمارو جمعه جايي مي‌برم تا تمام اون چيزايي رو كه توي كتاب خوندين با چشم‌هاي خودتون ببينين. نسيم پرسيد: اونجا كجاست؟ مريم جواب داد: خودت مي‌توني جمعه ببيني. من و نسيم روز شماري مي‌كرديم. بالاخره روز جمعه رسيد. من و نسيم ساعت 6 صبح از خواب بيدار شديم و دويديم طرف دستشويي، سر اينكه كدوممون زودتر بريم دعوامون شده بود كه ننه يهو صداش رو بلند كرد و گفت: آخه پدرسوخته‌ها سرصبحي آروم باشين. من ديگه ساكت شدم، نسيم هم از فرصت استفاده كرده بود و رفته بود اون تو، موقعي كه مي‌خواستيم دستامون رو بشوريم، مجبور شديم يخ حوض رو بشكنيم. دستامون را شستيم، از سرما كبود شده بود. نسيم دستاشو كرد زير بغلش و گفت: بريم ببينيم كي از ما بدتره! بعد مريم آمد و گفت: بچه‌ها امروز روز جمعه است و من بايد به قول خود وفا كنم، بهتره زودتر حركت كنيم. ننه گفت: مريم بچه‌ها رو كجا مي‌بري؟ مريم گفت:‌ همون جايي كه يه روز بابا منو برده بود و بعد ننه اشك توي چشماش جمع شد و گفت باباتم همين وقت‌ها بود كه تورو برد اونجا، اون كارش رو خوب انجام داد. اميدوارم كه تو هم كارتو به خوبي انجام بدي. برو خد-ا به همرات. موقعي كه مي‌خواستيم خد-احافظي كنيم، ننه گفت: بچه‌ها با دست پر برگردين. نسيم با تعجب به مريم گفت: مگه اونا قراره چيزي به ما بدن؟ مريم نگاش رو به برف‌هايي كه دم در بود دوخت و گفت: آره اونا به ما عشق خودشونو مي‌دن، عشق به اين آب و خاك و مبارزه براي آزادي. اونا به ما ياد مي‌دن كه به دشمناشون كينه بورزيم و چطوري با اونا بجنگيم همان‌طور كه راه مي‌رفتيم و حرف مي‌زديم مريم گفت:‌ بچه‌ها بايد اينجا سوار اتوبوس بشيم. سوار يه اتوبوس دو طبقه شديم و بعد از چند ايستگاه پياده شديم و همين‌طور پياده رفتيم تا رسيديم به يه جايي كه خونه‌ها همه از قوطي حلبي بودش. اين خونه‌ها، تقريباً همقد من بود و نسيم با تعجب پرسيد: مريم اينا چيه؟ مريم كه چشماش پر اشك بود گفت: خونه‌شونِ و يه كمي که جلوتر رفتيم متوجه جوبي شديم كه از جلوي اين خونه‌ها مي‌گذشت. بوي بد از آن بلند شده بود و قدري پايين‌تر چند زن در همان جوي آب داشتند، ظرف مي‌شستند، ما هرچه جلوتر مي‌رفتيم بدبختي‌هاي مردم آنجا را بيشتر مي‌ديديم، در بعضي از كوچه‌ها بچه‌هايي را مي‌ديديم كه با بدني لاغر و لباس‌هاي ژنده با هم با يك قوطي حلبي و خاك‌ها بازي مي‌كردند. تا ساعت 2 بعدازظهر داشتيم راه مي‌رفتيم تا آخر مريم بعد از كمي سكوت گفت: خوب مهران تو بدبختي يا اين مردم كه از همه چيز محرومند؟ من بعد از كمي سكوت گفتم درسته كه موقع شستن، دستام يخ مي‌زنه و كبود مي‌شه اما فوراً مي‌رم توي اتاق و دستامو زير كرسي گرم مي‌كنم. من و نسيم و مريم از اين به بعد فقط آرزويمان اين بود كه فقر و گرسنگي در همه جا از بين برود.



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید