انجمن کلیمیان تهران
   

اي واي آبروم رفت...

   

 ساناز نيساني
 نشریه متانا مهر 
1388

حدود يكي دو ماه پيش يك روز كه خيلي هم خسته و خمار و گرمازده بودم وقتي رسيدم سر كار، تقريباً به غير از كارهايي كه سرم ريخته بود، فقط داشتم به اين فكر مي‌كردم كه خد.ا كنه يه جوري بشه كه امروز زودتر بگذره كه اصلاً حوصله كار كردن ندارم. ناگفته نماند كه يه جوري شد، ولي كاش نمي‌شد چون بعد از گذشت اين همه مدت هنوز با به ياد آوردنش كلي شرمنده مي‌شم....
نيم ساعتي از شروع كار روزانم نگذشته بود كه ديدم يكي از دوستام به ديدنم اومده. اونم چي يكي از كسايي كه واقعاً جزو مفاخر جامعه كوچيك ما به حساب مياد. چرا كه بر خلاف اكثريت كه معمولاً جذب بازار آزاد و كار مي‌شن و البته مدارج و مدارك و رشته‌هاي تحصيلي‌شون هم خيلي براي انتخاب شغل نقش تعيين كننده‌‌اي نداره، اين رفيقم سخت در پي كارهاي علمي و تحقيقيه و خد.اييشم پرتلاش و پرثمر و با برنامه‌ريزي و اصولي نه تنها خودش بلكه تا اونجايي كه مي‌تونه هم سن و سال‌هاي خودشو هم به همكاري دعوت مي‌كنه تا از نيروي بالقوه اين افراد در جهت رسيدن به اهدافش حداكثر استفاده رو بكنه و نه تنها خودش به اهدافش دست پيدا كنه بلكه اين افراد هم بتونن دانش و توان خودشون رو پرورش بدن و خلاصه همه راضي باشن. افسوس كه اين دوستان بسيار اندك و انگشت‌شمارند. بگذريم... ناگفته پيداست با ديدنش بسيار خوشحال شدم. سلام و احوال و چاق سلامتي‌مون هنوز تازه شروع شده بود كه عزيزآقا آبدارچي دفتر اومد بپرسه چايي بياره يا نه؟ هنوز سوالش تموم نشده بود كه احساس كردم هواي اتاقم خيلي سنگينه و نفس‌كشيدن خيلي سخت. بعد از گذشت چند ثانيه ديگه به اين درك رسيدم كه دليلش احتمالاً يه بوي گندِ كه هنوز كشف نكرده بودم از كجاست، در حالي كه اصلاً قابل تحمل نبود، آنقدر حواسم به خاطر اين بوي نامطبوع پرت شده بود كه اصلاً متوجه نبودم دوستم و عزيزآقا هر دو به من خيره شدن كه چه اتفاقي افتاده!؟ البته تقصير من نبود فكر كنم اكسيژن به مغزم نمي‌رسيد و داشتم بيهوش مي‌شدم. با گذشت اين زمان اندك فهميدم كه احتمالاً اين بو، بوي عرق بدنه. وقتي به خودم اومدم و يادم اومد كه يك هفته است كه حموم نرفتم، جلوي دوستم خيلي خجالت كشيدم و به خودم گفتم: «خاك بر سر كثافتت كنند كسي كه توي اين هواي گرم تابستون يك هفته حموم نره اين‌جوري گندش بالا مياد و حقه‌شه آبروش بره.» در حالي كه سر تا پام و شرمندگي فراگرفته بود، داشتم به اين فكر مي‌كردم كه يه جورايي رفع و رجوش كنم كه جلوي اين دوستم با اين همه ادب و كمال و شخصيت بيشتر از اين خجالت نكشم! مخصوصاً كه اين طرف هميشه همه¬ي ‌كارهاش بهترينه از جمله ادكلن‌هاي گيج‌كنندش. اولين فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه برم توي دستشويي ناچاراً سر و ته قضيه رو هم بيارم لااقل اينجوري كمتر آبروريزي مي‌شه. بنابراين ازش عذرخواهي كردم و گفتم تو بشين من الآن برمي‌گردم و با سرعتي باورنكردني خودمو به دستشويي رسوندم، به دستشويي كه رسيدم خواستم از اسپري استفاده كنم، در عين حال كه با خودم گفتم اينجوري بدتر از بدتر ميشه ولي چاره¬ي ديگه‌اي نداشتم. يك لـحظه احسـاس كردم، راحـت‌تر مي‌تونم نفس بكشم بعد كه دقيق‌تر شدم، متوجه شـدم
ديگه خيلي اين بو به مشامم نمي‌رسه! قضيه به آنجا كه رسيد، عصباني‌تر شدم براي اينكه فكر كردم حتماً از طرف عزيزآقا بوده و جلوي يه همچين كسي مايه آبروريزي شده. خواستم سريعاً برم و بهش تذكر بدم كه ديدم دوستم منتظر جلوي در اتاقم ايستاده ناچاراً مجبور شدم برم پيشش و اين تذكر رو بزارم براي يك وقت ديگه. وقتي كه اومدم تو اتاقم ديدم بازم بو مياد. تصور كنيد چه حالي داشتم، اگر همون‌موقع عزيزآقا جلو چشمام بود حتما يه چيزي بهش مي‌گفتم، ولي سعي كردم خونسرديم و حفظ كنم و از دوستم سوال كردم: «عزيزآقا اومده بود اينجا؟» كه گفت: «نه، فقط همون موقع كه خودت هم بودي و پرسيد چاي بياره كه گفتي نه و اونم رفت». تلفنم زنگ زد، رفتم تلفن و جواب بدم كه متوجه شدم سمت ميز كارم كمتر بو پيچيده و بعد از اينكه گوشي رو گذاشتم يه صندلي رو كنار كشيدم و از دوستم هم خواستم بياد اينوري... هنوز نشسته بود كه دوباره احساس كردم دارم خفه مي‌شم. اول به خودم گفتم تو رو خد.ا شانس و مي‌بيني اين بابا بعد از عمري اومده پيش من حالا آبروم بايد اينجوري جلوش بره... نمي‌دونستم كه دليلش چيه تا يه جوري راست و ريسش كنم. ناچاراً شروع كردم به صحبت كه كم‌كم شستم خبردار شد...!
اين دوست عزيز كه از حق نگذريم نمونش واقعاً كم پيدا مي‌شه نه تنها در زمينه علمي-فرهنگي بسيار پرتلاش و موفق است در زمينه مسايل مذهبي هم يك‌كمي سخت‌گيره و امروز هم كه روز نهم آو هست و تعنيت و مخصوصاً هم كه امسال هفته دوم نوعي طولاني بوده و اون هم حتماً بنا به تأكيد مراجع توي اين‌هفته از اصلاح و استحمام خودداري كرده و ...
تازه اينجا بود كه خيالم از طرف خودم يك كمي راحت‌تر شد!!! در حالي كه خيلي داشت بهم سخت مي‌گذشت و به قول خودمون داشتم خفه مي‌شدم، خلاصه تحمل كردم. يك ساعتي (با اعمال شاقه) با هم گپ زديم و بعد خد.احافظي كرد و رفت.
بعد از رفتنش عزيزآقا اومد يك نامه كه برام اومده بود بده كه ديدم انگار يه چيزي مي‌خواد بگه ولي هنوز مردده. ازش سوال كردم چيزي شده كه از خد.ا خواسته شروع كرد: «ببخشيدها، جسارته، ولي اين دوستتون اتفاقي براش افتاده؟» گفتم: «نه، چطور مگه؟» جواب داد: «آخه امروز با هميشه فرق مي‌كرد، هميشه وقتي از در ميومد تو، بوي ادكلنش دماغ همه رو كر مي‌كرد ولي امروز.... چي بگم والا؟»
مونده بودم چي بگم و چه جوري توجيهش كنم. فقط گفتم نه چيزي نيست حواست به كارت باشه. بعد هم فكر كردم عزيزآقا كه اينجوري مي‌گه واي به حال بقيه همكارهام كه به غير از يكي‌‌شون بقيه غيرهمكيش هستند و نمي‌دونن كه اين بنده ‌خد.ا خيلي هم مقصر نيست و خوب عذر شرعي داره.
لب كلام اينكه آخرسر هم به اين نتيجه رسيدم كه اگرچه از ديدن دوستم خوشحال شدم ولي كاش اين‌جوري اون‌روز نيومده بود چرا كه جلوي همكارهام خيلي بد شد...
هرچي باشه ما مشتي نمونة خرواريم...!



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید