انجمن کلیمیان تهران
   

قاصدك

   


نشریه پرواز خرداد  1389


قاصدکروزها و شب ها مي‌گذشت و قاصدك،كم‌كم خستگي را مي‌كرد درك و هدفش را فراموش.
كسي نبود، دست‌هايش را فشار دهد به گرمي و نگاهش را پر كند از اميد.
قاصدك به صحرا رسيد،كوله ی پيغام را نهاد بر شانه‌هاي صحرا و گفت:« ديگر نمي‌توانم، از تو مي‌خواهم پيغام‌ها را تو ببري». صحرا گفت:«بار عشق سنگين است و شانه‌هاي من ضعيف، از دريا و دشت،آسمان نيز بگذر».
قاصدك گفت:
«پس چه كس دارد تاب اين پيغام؟
مقصد من،كجاست؟
كوله‌ام سنگين است؟»
آن‌گاه خداوند، با باران برايش نوشت:« پيامبر من چرا خسته است؟مگر چه كرده‌ام‌،كه حس كردي تنهايي؟» اشك‌هاي قاصدك جاري شد و خداوند ادامه داد:«قاصدكم، قلب‌هاي يخي منتظر پيغام تو هستند،آن‌هايي كه اميد را نموده‌اند گم، چشم به راهت نشسته‌اند».
قاصدك لبخند زد و كوله‌اش را برداشت ...



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید