انجمن کلیمیان تهران
   

دیدار با خودم!

   

نادر روزرخ

فروردین 1378


مدتها بود که خودم را این جوری در آینه ندیده بودم . لبش طبق معمول متبسم بود. وقتی در میان گفتگو به نتیجه جالبی اشاره می کرد ، خنده هایش همچون گل می شکفتند.
از ته دل می خندید و دلش با او بود. برعکس من که همواره مغزم با من است چشمانش عمیق بودند و انتهای وجودم را می کاویدند. بر عکس من که چشمانم به سرعت از روی وجودها می گذرند.صورتش هر چه به صبح نزدیک تر می شدیم زیباتر میشد بر عکس من که خواب آلود و پژمرده می شدم. وجودش را آیینه یافتم صاف و بی غل و غش که به زندگی عشق می ورزید و آماده بود با هر رویدادی بی باکانه مواجه شود. بر عکس من که همواره از مواجهه با واقعیاتی که دور و برم را گرفته اند، می گریزم، تصویرم بود در آیینه ای تو در تو و پرتلالو که با من گفتگو کرد . خودم را بر خودم آشکار ساخت و آنچنان مهربانانه که شیفته اش شدم، تجربه عجیبی بود این دیدار با خودم!
سالها بود می دیدمش ولی توجهی به او نداشتم، رویارویی ما در حد معمول برگزار می شد بعد نمی دانم چه شد که خواستم ببینمش و او نگریخت. به شیوه خودش ایستاد و با من مواجه شد. هر دو کمی تردید داشتیم انگار از هم می ترسیدیم اما تقدیر فرصتی را پیش آورد که با هم روبرو شویم چه ساعات خوشی داشتم دراین دیدار با خودم!
از توی آینه بیرون آمد و با لبخندی کنارم نشست شانه به شانه شدیم . قلبم فرو ریخت و دستپاچه شدم.اضطراب عجیبی وجودم را فرا گرفته بود . تا آن وقت هر بار در روبرو می دیدمش و این بار یاورانه در کنارم بود.
 

چه قدر صمیمی و گرم با هم حرف زدیم. از همه چیز ، از کار ، جامعه و مهمتر از همه ، از خودمان ، از آنچه بودیم و هستیم. سرگذشت مشترک را مرور کردیم و من سئوال پیچش کرده بودم تا تجربیاتش را برایم بگوید. گفتار او ، حرف دلم بود. حرفهایی که کمتر جرات می کردم به زبان بیاورم و او بی باکانه می گفت. مکاشفه ای داشتم با او که در واقع بخشی از من بود. بعد از مدتها سرگردانی دراین اجتماع شلوغ و پر نیرنگ ، کسی با من گفتگو می کرد که با زبان دل می گفت و از صمیم قلب حرف می زد نقابی بر چهره نداشت . هر چه بود سرزنده و شاد و بی ریا ، آخر نه این که با خودش دیدار میکرد! پس بارها تجربه گفتگوهای بی ثمر، این بار مشتاقانه او را می شنیدم هر کلامش در من نفوذ می کرد و این بار از قلبم به مغزم راه می یافت به واقع با گوش جان می شنیدم. چون دیگر این قریبه نبود دیداری داشتم با خودم! هرم نفسهایش را بر گونه هایم حس می کردم . بی طاقت شده بودم چقدر به من نزدیک بود کافی بود دستم را بلند کنم و در آغوش بگیرمش. شک کردم که شاید نپذیرد طبق معمول همیشگی ام این شک که از عادت تجربه و تحلیل های مغزی می آمد مانع بود. دستم در نیمه راه طفره می رفت و مغزم پتک وار دلایل انکار خواسته ام را به من یادآور میشد امان از این تضاد همیشگی که با من همراه است حجب ایرانی وار، حتی در دیدار با خودم!
اما او حس می کرد برخاست و پنجره را گشود و روبرویم نشست گرمش شده بود یا شاید لازم میدانست فاصله بگیرد. هر چه من آرامش می یافتم او مضطرب تر می شد. به تابلوی بالای سرم خیره شد خسته شده بود. وقت رفتن بود. پایان دیدار با خودم! تا صبح، خواب به چشمم نیامد. او را می جستم که رفته بود و اثر عمیق بر دلم باقی گذاشت در زندگی گذشته ام چنین تجربه نکرده بودم یا شاید فرصت های بیشماری ازاین قبیل را از دست داده بودم در تجربیات ناقص گذشته هر بار مغلوب برهان ها و دلایل غیر قابل انکار مغزم بوده ام که راه دل را بر من بسته اند و بطور قطع و یقین ثابت میکنند که تصویر من در آینه مجازی و خود واقعی اند. اما این بار حس کردم که شاید موضوع برعکس باشد او واقعی است و من مجازی . در دنیاهای متفاوتی که ما زندگی میکنیم ، همان طور که او برای من مجازی است و در آینه می بینمش ، من هم برای او مجازی ام. حال بی صبرانه منتظرم همان طور که او یاورانه نزد من آمد من هم با آغوش باز به همکاریش بروم . شاید همکاری و همدلی ما، انسان کاملتر بسازد افقی که همواره در جستجویش بوده ام و سرگردان در کوره راهها، نیافتمش. وجود کاملی که خودش را به دنیای پیوسته و بی نهایتش هدیه کند. می بخشد تا بخشیده شود. اعتماد می کند تا مورد اعتماد واقع گردد می زید آنطور که هست و می تواند باشد. خودش را می سنجد و می بالد، بر تعهداتش ، تعهد به خود و دیگران. برای یک زندگی رضایت مند . برای دیدارهای همیشگی با خودش!



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید