انجمن کلیمیان تهران
   

افسانه سه سلمانی

   

اثر:افراییم کیشون


فراییم کیشونافراییم کیشون ephraim kishon در سال 1924 در شهر بوداپست، پایتخت مجارستان با نام فرنس کیشونت به دنیا آمد . دوران جوانی اش را در اٌردوگاه های کار و مخفی گاه ها، زیر سایه وحشت نازی ها سپری کرد. در سال 1949 به اسرائیل مهاجرت کرد و در بدو ورود، یک کارمند مهاجرت، برای او نام افراییم کیشون را برگزید!
داستان سه سلمانی گزیده ایست از آثار افراییم کیشون که به دلیل توجه به موضوع مهاجرت و جذابیت داستان و ماجراهای آن برای خوانندگان محترم بینا جذاب و خواندنی است.

افسانه سه سلمانی
آرایشگاهی که من در آن موهایم را اصلاح می کنم، شاید مجلل ترین آرایشگاه خاورمیانه نباشد ولی همه مواد لازم را برای یک داستان موفق دارد: سه تا صندلی، سه تا دستشویی و زنگی که هر وقت کسی در را باز می کند به صدا در می آید.
وقتی برای اولین بار زنگشان را زدم ، سلمانی مسن و طاسی به پیشوازم آمد، به یک صندلی خالی اشاره کرد و گفت:"بفرما".
قبل از اینکه خود را در اختیارش بگذارم به او هشدار دادم که می خواهم فقط کمی موهایم را مرتب کند ، چون من از موهای بلند و مواج خوشم می آید، مردک سرش را به نشانه تفاهم تکان داد و در عوض یک ربع ساعت در حالی که پاهایش در انبوه زلف و کاکل های من فرو رفته بود و لب هایش سرود شادی سر می داد، مرا به یک ملوان جوان امریکایی تبدیل کرد .بعد از این قتل عام ناجوانمردانه ، سلمانی طاس ادعا کرد که او صاحب مغازه نیست ، یعنی پول چایی هم می خواهد و به این ترتیب از هم جدا شدیم.راستش کینه اش را به دل نگرفتم ، چون می دانستم که سرم را به دلایل روانی تا آخر سرزنش کرده است.فورا پیش خودم حدس زدم که اسمش باید گرینشفان باشد.
بعد از دو ماه که دوباره کمی قیافه آدمیزاد پیدا کردم، باز زنگ سلمانی را به صدا درآوردم.این بار گرینفشان داشت موهای یکی از این دلال های سیاسی را فر شش ماهه می داد که سلمانی دوم، که مردی لاغر اندام و به طرز شدیدی عینکی بود در کنارصندلی خالی ایستاد و گفت :"بفرمایین".
در یک لحظه در دلم تصمیم گرفتم که با او تجربه های آزمایشی نکنم، بلکه دوباره پیش گرینشفان طاس اصلاح کنم .درست است که او زیادی قیچی می کند ولی من حالا دیگر عقده هایش را می شناسم و قادر به خنثی سازی شان هستم. به سلمانی لاغر جواب دادم:"ممنون ، من منتظر همکارت هستم."
سلمانی لاغرهم با مهربانی لبخند زد و حوله سفید را تا کمر توی یقه ام فرو کرد . اشاره کردم:" همون طور که گفتم ، منتظر همکارتون بودم...."
مرد لاغر گفت:"بله، خوبه" و مرا نشاند. گرینشفان نجواکنان وضعیت را برایم روشن کرد:"این بابا تازه مهاجره عبری نمی فهمه...."
چون موضوع به محدوده جذب و پذیرش مهاجران کشیده شده بود و از آنجا که من هرگز نمی خواهم کاسب خرده پایی را به خاطر بیگانگی اش برنجانم ، فورا به مقاومتم خاتمه دادم.خودم را کاملا در اختیار سلمانی لاغر گذاشتم و فقط به زبان رومانی دست و پا شکسته ای برایش توضیح دادم که چون موهای قشنگی دارم دوست دارم انبوه و خیلی بلند بمانند ، پس بهتر است موهایم را زیاد کوتاه نکند و فقط قسمت های اضافی و پراکنده را اطلاح کند.سلمانی مهاجر، شنونده خوبی بود، ولی متاسفانه از لهستان آمده بود.نتیجه این که دوباره سرم بی خود و بی جهت به باد رفت و تبدیل به گوسفندی بعد از پشم چینی شدم . نه فقط این ، بلکه موج عظیمی هم از ادکولن از هر سو بر سر و رویم باریدن گرفت. از دست یک سلمانی قدیمی نصف این را هم تحمل نمی کردم ، ولی تدیوس تازه مهاجر بود و ممکن بود انتقاد مرا نوعی تزلزل به موقعیت اجتماعی از پیش متزلزلش تعببر کند.
راند سوم با نشانی های خوبی آغاز شد. وارد مغازه شدم و زنگ را به صدا درآوردم ، دیدم که مهاجر دارد به دنبال فرق سر پیرمرد ناشناسی می گردد و گرینشفان مثل یک پرنده آزاد است. به سرعت خودم را روی صندلی اش انداختم، ولی در همین لحظه روپوشش را در آورد و گفت :"زنگ تفریح" ، نه تنها این بلکه در آینه به جای شکل و شمایل جدیدی ظاهر شد: سلمانی سوم، جوانی از جماعت شرقی ها بود که بعدا تصمیم گرفتم ، اسمش باید ماشیح باشد.
ماشیح گفت:"آقا بفرما، برات بزنم ؟"
مسئله حساس اعتدال پیش آمده بود، در واقع من تدیوس مهاجر را به این سومی ترجیح می دادم ، چون کم حرفی اش را ثابت کرده بود، ولی در شرایط موجود، امتناعم بر ادعای نژادپرست بودن اشکنازی ها صحه می گذاشت.
نگاهی به گرینشفان انداختم شاید راه حلی داشته باشد ، ولی طرف طوری در روزنامه عصر غرق شده بود که انگار داشت با زبان بی زبانی می گفت:"آقا جان دنیای بی رحمی است، هر کس باید به تنهایی گلیمش را از آب بیرون بکشد". در همین لحظات برایم روشن شد که گرچه گرینشفان پول ها را برای صندوق جمع می کند، ولی در مغازه قدرت قضایی ندارد. به ماشیح گفتم :"من هوادار موهای بلند هستم ، لطفا سرم را با احتیاط اطلاح کن". ماشیح گفت:"ای به چشم" و در حالی که داشت رویدادهای دوران جوانی اش را با تاریخ معاصر کشور مراکش ترکیب می کرد، بیشتر از هر سلمانی دون پایه دیگری که در هشت سال اخیر دیده بودم، مو روی سرم باقی گذاشت، که این به نوبه خودش برایم سورپریز خوشایندی بود.
در اواخر روز اول ماه آدار بار دیگر زنگ را زدم، ولی فوراً متوجه شدم که در وضعیت بسیار خطرناکی گیر افتاده ام. معلوم شد که گرینشفان مشغول بلند کردن قد یکی از این اوباش کوتوله است ودر مقابلش تدیوس و ماشیح با هم بی صبرانه به انتظار قربانی نشسته اند. می خواستم فوراً برگردم تا از برخوردشان جلوگیری کنم ، ولی دیر جنبیدم چون هردویشان از جا بلند شده و به صندلی شان اشاره کردند:"بفرما".
وضعیت از این وخیم تر امکان ندارد، از جنبه انسان دوستانه ، این نوعی معمای ابدی است، که تقریبا هیچ راه حل عملی ندارد ، یکی باید سلمانی کند و دیگری باید قربانی شود.
من ماشیح را انتخاب کردم.
در همان لحظه ای که روی کرسی بلندش نشستم ، مثل سگ پشیمان شدم. وقتی تدیوس دید که تصمیم سرنوشت ساز من به نفع شرق بوده است ، طوری رنگش پرید که انگار آژان دیده است، گرچه شک دارم که هرگز این اصطلاح را شنیده باشد . دیدمش که به آرامی چرخید و به طرف قسمت زنانه رفت . بعد از مدت کوتاهی صدای خفه گریه ای از آن سو شنیده شد . خودم را به نشنیدن زدم، ولی خیلی دمق شدم.
حالا تدیوس به خانه بازمی گردد و بچه های گرسنه اش دورش جمع خواهند شد :"پاپا، دلاچگو فلاچش؟ "
و تدیوس جواب خواهد داد:"او دیگری را انتخاب کرد...."
ماشیح هم که خیلی عصبانی شده بود،سرم را تقریبا کچل کرد.
به خاطر این حادثه ، بی صبرانه منتظر رشد کاکلم شدم، چون از ته قلب نیز آرزو داشتم بتوانم توهین سختی را که به تدیوس کرده بودم جبران کنم. قبل از ورودم بارها از مقابل در شیشه ای رد شدم و تا مطمئن نشدم که همه سخت سرگرم سلمانی اند و فقط تدیوس بیکار است ، وارد نشدم.
در یک آن به طرف صندلی خالی سلمانی مهاجر پریدم ، ولی خیط کاشتم . در گوشه مغازه پسربچه ای پنهان شده بود که از کمینگاه من از بیرون قابل تشخیص نبود و همین پسر جلوی دماغ من روی صندلی تدیوس پرید و آن را فتح کرد.
به این ترتیب تساوی ایجاد شد .ماشیح، تیغش را با حرکات آهسته ای تیز می کرد و نگاهش را از من برنمی داشت اما تدیوس کمی خودش را جمع و جور کرده بود و مشخص بود که از آن روز تا به حال هنوز در سایه تحقیر زندگی می کند. گرینشفان این مار خوش خط و خال، طوری رفتار می کرد که انگار روحش هم از جریان خبر ندارد.
با ترس و اضطراب ، روی نیمکت به انتظار نشستم: کی زودتر تمام می کند، ماشیح یا تدیوس؟ اگر باز هم ماشیح مرا تصاحب کند ، شکی نیست که مهاجر بیچاره از درون خرد خواهد شد . می گویند که در صومعه سن کاترین، راهبه ای زندگی می کند که زمانی در تل آویو آرایشگر معروفی بوده است.
بالاخره مراکش با اختلاف تار مویی پیروز شد . وقتی که ماشیح مشتری اش را روانه کرد هنوز چند تار مو روی بالاخانه بچه ای که زیر دست تدیوس بود باقی مانده بود...
ماشیح فوری به من رو کرد و گفت:"قربان بفرما...."
تمام جراتم را که تا به حال از وجودش خبر نداشتم ، جمع کردم و گفتم:"ممنون، صبر می کنم تا کار ایشون تموم بشه..."
صورت تدیوس از شادی درخشید، در حالی که ماشیح شوکه شده و خودش را به صندلی گرفته بود تا به زمین نیفتد. چشمانش مثل پرنده ای که تیر از قلبش عبور کرده باشد پر پر می زدند.
ماشیح بیچاره به تته پته افتاد:"ولی، ولی من ....، کارم تموم شده ، قربان ....آخه چرا...."
در همین لحظه تدیوس پسرک را مرخص کرد و ما در سلمانی تنها ماندیم.
هرگزبه این وضوح حس نکرده بودم که انسان ، عروسک ناتوانی در دست تقدیر است. مثلا ممکن بود همین جا ، بدون آن که کسی مقصر باشد ، داستان ما مثل تراژدی های یونانی به قتل ختم شود.
بحران به اوج خود رسیده بود. گوشه های لب مهاجر پیچ خورده و دماغش قرمز شده بود.
واضح بود که اگر قدم نسنجیده ای به طرف صندلی ماشیح بردارم، تدیوس با صدای ناخوشایندی غش خواهد کرد.
ماشیح در حالی که دسته تیغ در دستش می رقصید با نگاهی سوزان به من خیره شده بود .او زجر زیادی کشیده و جان به کف آماده بود.
گرینشفان در سکوت به ما پشت کرده بود و داشت پول می شمرد، تازه متوجه شدم که کتفش دارد می لرزد .از قرار معلوم ، بی تفاوتی اش فقط نوعی استتار بوده است. او هم در تمام این مدت مرا دوست داشته ولی بروز نمی داده است.
ضعف عجیبی بر من مسلط شد، کلمات بی اختیار از دهانم پریدند:"من نسبت به همتون کشش دارم ، شما بین خودتون تصمیم بگیرین.... "
ولی آنها تکان نخوردند فقط گرینشفان دستش را به پشتش برد و به آرامی شیر آب گرم را باز کرد.
سه جفت چشم بزرگ با هم به من می گفتند :"منو انتخاب کن!"
اندیشه ها در سرم گرگم به هوا بازی می کردند. چطور است پیشنهاد کنم که دسته جمعی سلمانی ام کنند ، یا رولت روسی بازی کنیم ، یکی مرا سلمانی کند و دیگران خودکشی کنند؟ همه چیز جز این تنش ساکت و کشنده....
حدود بیست دقیقه یا شاید هم نیم ساعت ،همین طور بی حرکت ایستادیم، تدیوس زیر گریه زد. نجواکنان گفتم:"یا الله دیگه، می شه تصمیم بگیرین؟"
ماشیح با صدای گرفته ای گفت:"برای ما فرقی نمی کنه، هر کس رو که آقا انتخاب کنه ....."
و همه باز هم به من خیره شدند . به طرف آینه رفتم و به موهای سفیدم دست کشیدم .در عرض یک ساعت به اندازه چند هفته پیر شده بودم و راه حلی در کار نبود .بدون گفتن کلمه ای با صدای مبهم زنگ ، از سلمانی فرار کردم و دیگر به آنجا برنگشتم.از آن به بعد دیگر به سلمانی نمی روم و موهایم را مثل هیپی ها بلند می کنم.
شاید جنبش هیپی ها هم همین طور از یک آرایشگاه با سه سلمانی آغاز شده باشد.



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید