انجمن کلیمیان تهران
   

یک داستان واقعی

   

اثر:شرگان انورزاده(احدوت)

نمی دانم آیا شما به تقدیر معتقدید ؟ و آیا تا به حال به تقدیر و یا به عبارت دیگری به قسم فکر کرده اید؟
بسیاری از حوادث زندگی ما را ، تقدیر رقم می زند،بی آنکه خود ما مطلع باشیم.گاه بی آنکه متوجه باشیم ، ناگهان خود را در دریایی از رویدادها، ماجراها، و داستان های گوناگون زندگی، غرق می بینیم.
آری، زندگی همیشه برای ما قصه می سازد و یکی از همین داستان های واقعی زندگی ، انگیزه ای برای نوشتن این داستان شد. چندی پیش از کنار پیاده رو عبور می کردم با خود فکر می کردم از چه مسیری عبور کنم تا راهم به منزل نزدیک تر شود . تصمیم گرفتم به دست جلو پیش بروم و به طور مستقیم راهم را ادامه دهم در کنار پیاده رو صحنه ای توجهم را جلب کرد. زن جوانی روی زمین نشسته بود و با یک دست کودک نوزادی را در بغل گرفته بود .شیشه شیر کثیفی که مگس های زیادی اطراف آن را احاطه کرده بودند، در دست های ناتوان کودک بود و گاهگاهی از مایع بد رنگ و کثیف درون شیشه می نوشید . دست دیگر مادر به سوی مردم دراز بود، به سوی رهگذران، به سوی رهگذرانی که هر کدام به دنبال داستان زندگی خود روان بودند. آن زن با این حالت زار و خسته و آن نگاه توخالی و بی تفاوت ، همچنان به تکدی گری مشغول بود . کودک کوچک دیگری که همراه زن بود روی لبه پلکانی که کنار پیاده رو قرار داشت ، مشغول بازی بود. موهای طلایی دختر کوچک که شاید دو یا سه ساله داشت .زیر نور آفتاب می درخشید و صورت زیبا و معصومش ، با لبخندی شاد پر شده بود و در دنیای کودکانه اش ، بی توجه به آینده نامعلومی که در پیش رو داشت ، غرق بازی بود. ناگهان برجای خشکم زد .دخترک زیبا روی بالاترین نرده پلکان کنار پیاده رو ، که ارتفاع زیادی داشت، رفته بود و همچنان مشغول بازی و شیطنت بود و بی توجه به خطر جدی که او را تهدید می کرد، روی آن سکوی بلند، جست و خیز می کرد. کودک ، لحظه ای آرام و قرار نداشت و هر آن ، در آستانه سقوط قرار داشت.برای لحظه ای چشمانم به طرف مادر کودک و یا نمی دانم زنی که همراه دختر کوچک بود ، برگشت . زن همچنان بی خیال و بی تفاوت با آن که نگاه تو خالی ، دور دست ها را نگاه می کرد و هیج توجهی به دخترک و موجودیت او نداشت.انگار نه انگار که اصلاً کودک را می شناخت .ناگهان کودک حرکت تند دیگری کرد روی لبه نرده پلکان بلند، که میدان فاطمی را به کوچه بن بستی متصل می کرد، قرار گرفت. اختلاف ارتفاع زیادی بین میدان فاطمی و آن کوچه بن بست وجود دارد و کودک خوردسال، درست روی آن لبه نرده پلکان به جست و خیز مشغول بود.
خدای بزرگ! کودک در آستانه سقوط بود. ناگهان چیزی مثل برق از مغزم گذشت، مثل برق و باد فاصله چند قدمی را که مابین من و کودک بود، طی کردم آنچه در این چند ثانیه اخیر طی شد، به نظرم قرنی آمد.
به چشمانم می دیدم که کودک کوچک، این دخترک زیبای موطلایی، مثل بادکنکی در آسمان سرگردان است و خدا خدا می کردم که برای نجاتش دیر نشده باشد . ای خدای مهربان این کودک زیبا و بی گناه ، آرزوهای زیادی در سر داشت و دنیای کودکانه او، باید در جایی امن تر و پاک تر از گوشه خیابان ، و با مادری مسئول تر و دلسوز تر از این زن ، سپری می شد . با سرعت دویدم و کودک را در هوا قاپیدم . انگار زمان متوقف شده بود. دست هایم بازوی نرم و نازک دخترک را گرفت و جثه کوچک او را بالا کشیدم . خدا را هزار بار شکر کردم که به موقع رسیدم .دخترک مثل پر نرم و سبک بود .هنوز لبخند شیرینی بر لب داشت .شاید به طور ناخودآگاه ، این لبخند شیرین ، بازگشت او به دنیای بی کران و بی انتهای ما آدم ها بود. دخترک کوچک به دنیای زشت و زیبای ما بازگشت. اما به راستی سرنوشت این کودک و کودکان مشابه او که در دنیای بزرگ ما کم هم نیستند، چه خواهد شد؟ کدامین بالش نرم و گرم ، چهره زیبای او با آن موهای طلایی درخشان را در خود خواهد گرفت؟ و کدام بستر، بستری امن و راحت برای او ، و کدام خانواده ، خانواده ای مهربان و دوست داشتنی برای او خواهد بود؟
وقتی کمی به خود آمدم و کودک را بار دیگر سالم دیدم و او را به کنار مادرش برگرداندم ، هزاران بار خدا را شکر کردم که به طور اتفاقی از آن مسیر رد شدم و تا مدت ها نتوانستم ماجرای کوتاه مدت ، اما عمیق آن روز را فراموش کنم و تصور می کنم هرگز این حادثه از خاطرم محو نشود چرا که این خاطره هزاران سئوال در ذهنم بر جای گذاشت.
به راستی چرا مادر این کودک ، پس از بازگشت دوباره طفل به این دنیا، کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نداد؟ و با همان نگاه بی تفاوت، بدون هیچگونه حرکتی، همچنان به افق دور دست خیره مانده بود. یعنی به راستی بود و نبود این کودک در این دنیا برای او یکسان بود؟ و یا این که شاید این زن، مادر واقعی این طفل نبود که در این صورت حتی به خاطر انسانیت هم، دلش به حال طفل نسوخت .چرا که شاید، از فرط بدبختی انسانیت هم در وجود این زن سیه روز، مرده است.
به سمت زن رفتم و یک صدا با مردمی که شاهد ، این ماجرا بودند، پرسیدم : "چرا بچه را نگرفتی ؟ مگر بچه ات نبود؟ حتی اگر فرزند تو هم نبود، چرا مواظبش نبودی و حرکتی برای نجاتش نکردی؟" اما نگاه بی فروغ زن ، هنوز هم به آن دور دست ها خیره شده بود . همچنان که پاسخ سئوالات ما هم به این راحتی و نزدیکی نیست . پاسخ به زندگی زن بی پناه و تیره روزی که در کنار خیابان تکدی گری می کند و پاسخ به زندگی کودکان بی گناهی که به جای بهره بردن از یک زندگی آرام و شاد، اوقاتی ناامن و نامطمئن را در گوشه و کنار خیابان می گذرانند . به راستی برای کمک به این همنوعان چه باید کرد؟



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید