انجمن کلیمیان تهران
   

زن و مار

   

 

اثر:الهام یعقوبیان


زرگل با پاهای برهنه و کوزه ای بر دوش ، روی شن‏های داغ صحرا قدم می گذاشت. صدای خلخال هایش در سکوت صحرا طنین می انداخت .نور در آینه های کوچک جلیقه اش منعکس می شد و سایه اندام بلندش بر شن ها با او جلو می‏رفت. باد می وزید .دامن بلندش به دور پاها می پیچید و راه رفتن را برایش مشکل می ساخت.
ضربات شلاق گون شن های ریز بر صورتش، چشمان سیاه او را به درد آورد.شاید طبیعت هم به مقابله با او برخاسته و قصد داشت او را از راهش باز گرداند .اما او بی توجه به جلو گام بر می داشت .خورشید هم از بالای کوه تفتان با پاشیدن انوار گرمش خودنمایی می کرد سراپای دختر بلوچ مرطوب و دانه های درشت عرق بر پیشانی اش خودنمایی می کرد، کلافه بود. دلش می خواست می توانست چهره اش را در آینه های کوچک لباسش ببیند. او همیشه از دیدن زیبایی اش لذت می برد اما این بار قصد دیگری داشت آشوب دل را در چهره اش جست و جو می‏کرد .خود می دانست بانی اتفاق امروز تنها خودش می باشد .وسوسه های او قلندر را تحریک کرده بود.
پانزده ساله بود که او را نامزد جوان یار اعلام کردند. ورود چند مرد به چادر آنها ،صحبت و خنده و تبریک و بعد اعلام نامزدی او با جوان یار که او را هرگز ندیده بود در ذهنش مردی بالا بلند ، قوی هیکل و جسور نقش بست و خندید. مردی که به راحتی او را به روی دستان نیرومندش بلند می کرد و در دل صحرا می دوید مردی که کمر همه مردان بلوچ را به زمین می زد و هیچ کس را یارای رویارویی با او را نبود .اما دیری نپایید که رویاهایش به نقطه پایان رسیدند به آنجا که دیگر امیدی به زیستن در نهاد او نمی جوشید .روز شیرینی خوران ، داماد و خانوانده اش طبق رسم ، لباس و هدایای عروس را به چادر آنها آوردند.میهمانان با چای و حلوای بلوچی پذیرایی می شدند می گفتند و می‏خندیدند و توجهی به داماد که گوشه ای نشسته و در افکار خود غوطه می خورد نداشتند او برای دیدار عروس بی‏تاب بود. وصف زیبایی زرگل در سراسر صحرا زبانزد بود و جوان یار از این اندیشه در دریای شوق دست و پا می‏زد .زرگل هم آرام نداشت هنوز او را ندیده بود پس آرام آرام از چادر بیرون رفت و پاورچین به سمت چادری که داماد و میهمانان در آن پذیرایی می شدند قدم برداشت از روزنه چادر سرک کشید شاید مردش را بیابد .اما هر چه بیشتر جست کمتر یافت .آنجا کسی با مشخصات مرد رویایی زرگل وجود نداشت .صدای پدر ،مسیر نگاه او را تغییر داد . جوان یار خان چرا حرف نمی زنی، چیزی بگو .طرف صحبت با شرم روئی سرش را بلند کرد و در یک لحظه دنیای زرگل زیرورو شد. آن مرد نحیف و سیه چهره نمی توانست مرد زندگی او باشد او مردی را می خواست که صدایش زمین را بلرزاند همه به او حس احترام همراه با ترس داشته باشند . غم همچون پوششی تنگ قلب او را درهم فشرد دست را به روی سینه گذاشت و بی هدف به سمت مخالف دوید پرده اشک جلوی چشمانش را گرفته بود اما او همچنان می دوید .صدای هق هق او زنها را به کنار چادر رساند مادر سریع تر از بقیه به او رسید و در حالیکه او را در آغوش گرفته و آرام می کرد سوال کرد: چه شده؟ هان به مادرت بگو زرگل از میان دندانهای به هم قفل شده اش غرید: من شوهر نمی خواهم فهمیدید؟ مادر ترسید. به انعکاس صحبت اودر چهره حاضران دقیق شد .آنها بلافاصله نه چندان دور ایستاده و چشمان منتظرشان را به لبهای دختر دوخته بودند . قباحت دارد. صدایت را پایین بیاور.دختر را چه به این حرفها! و با لحن ملتمسانه و صدای آرام ادامه داد آنها برای شیرینی خوردن آمده اند .زرگل خروشید.
حرف از یک عمر زندگی بود او چگونه می توانست با مردی که هیچ علاقه ای به او نداشت زندگی کند مگر زور است؟ مگر شما نظر مرا خواستید؟ من از او خوشم نمی آید .شما با من مثل یک دختر از قوم نوکر رفتار می کنید مادر لب را به دندان گزید و در حالی که سعی می کرد که دیگران صدایش را نشنوند گفت: آرام تو با این مهریه بالا کجا و یک عروس از قوم نوکر کجا؟ دختر جان تو دوسال فرصت داری تا به او علاقمند شوی .در این صحرا کدام دختر به میل خودش شوهر کرده که تو دومین نفر باشی؟ مطمئن باش خیلی زود مثل همه زنان به مردت وابسته خواهی شد.
ولی چرا او؟ چرا پدر او را انتخاب کرد؟ قلندر چه اشکالی داشت؟ مادر عصبانی شد تو او را با قلندر سبک سر مقایسه می کنی مگر نمی دانی که او چه کسی است ؟ پسراله دادخان همه صحرا آرزو دارند دخترشان عروس چنین مرد شریفی شود. جوان یار پسر سر به زیر و نجیبی است خودت خواهی دید زندگی با چنین مردی چقدر قشنگ است.
زرگل کم کم متوجه نگاه های کنجکاوانه زنها شد. با چشمان غضب آلودش تک تک آنها را زیر نظر گذراند به اجبار لبخندی به لب آورد و بی توجه به همه وارد چارد شد و گوشه ای نشست و زانو ها را به بغل گرفت و آرام نشست. گویی هیچ اتفاقی روی نداده است .زنها با دیدن آرامش زرگل یکی یکی وارد و به صحبت‏های خود ادامه دادند. اما مادر، زرگل را می شناخت می دانست واکنش او یعنی جدال و سکوت او یعنی تمرد و شاید فاجعه و مادر ترسید.
دختر در سکوت ، هدایای داماد را پذایرفت و به آینده چشم دوخت و به امید آن روز که بتواند همه چیز را به دلخواه خود تغییر دهد لبخندی به لب آورد.
با گذشت زمان و دیدارهای مکرر، جوان یار بیش از بیش دلباخته او می شد و به همان نسبت زرگل از او دور.قادر نبود به قلب زرگل رخنه کند . حتی محبت های او نمی توانست کلیدی برای گشایش دریچه قلب زرگل باشد برای پایان دوران نامزدی لحظه شماری می کرد اما چه سود که گردش چرخ زمان به عهده او نبود . خود می گشت و می گشت. به نظر جوان یار کند و در اندیشه زرگل تند و با نزدیک شدن زمان موعود روزگار در دیده زرگل تیره و تیره تر می‏شد.
هنوز چند ماهی به ازدواج آنها باقی مانده بود . زرگل مثل همیشه تنها در صحرا به گشت درآمد بود نه به حرف ها اهمیتی می داد و نه به نگاه های شماتت بار مردم. او هنوز به عشق گمشده اش می اندیشید به آن کسی که با جوان یار فرق داشت .تفاوتی به وسعت فاصله بین سیاه و سفید .بدینسان زندگی را قابل تحمل تر می یافت با دیدن یک تخته سنگ بزرگ به یاد خستگی افتاد در سایه سنگ نشست و در حالی که به دور دست خیره شده بود رشته افکار خود را پی‏گرفت.منتظر یک معجزه بود اتفاقی که همه چیز را تغییر دهد و او را به خواسته اش نزدیک سازد. غرق در رویاهایش بود که حس کرد که سایه روی سرش پرنگتر شده چشم ها را به تندی به بالا دوخت .قلندر آنجا ایستاده بود او را از کودکی می شناخت. گستاخ و نترس بود او به وجود آمده بود که در صحرا بچرخد با بچه ها بازی کند پیرها را به تمسخر بگیرد و دختران را شیفته خود کند .بچه ها دوستش داشتند پیرها نفرینش می کردند و دخترها رویاهایشان را به او اختصاص داده بودند زرگل او را لایق دوست داشتن می دانست بخصوص در قیاس با جوان یار، او به نظرش بی‏عیب ترین مرد جلوه می کرد . نمی دانست چرا پدرش به او جواب رد داد. به هر حال جوان یار به زندگیش پا نگذاشته بود نقش قلندر هم کمرنگ تر می شد به چه فکر می کنی؟ به من؟ زرگل پوزخندی زد و گفت: به تو؟ مگر مردان صحرا همه مرده اند ؟ قلندر کمر راست کرد و گفت: نه ولی هر مردی که قلندر نیست . و با لحن تمسخر آلودی ادامه داد :البته به غیر از جوان یار ، آن مرد شجاع و دلیر زرگل متوجه لحن او شد و اگر چه در دل او را تایید می‏کرد غرید: چطور جرات می کنی این طور صحبت کنی ؟ هیچ کس را یارای نبرد با او نیست. گفته ات را پس بگیر .قلندر خندید و خندید و صدای خنده اش در سکوت صحرا طنین انداخت . نمی توانم آنچه را که شنیده ام باور کنم او و نبرد؟ او فقط با یک ضربه آرام من به خاک می افتد. زرگل برای آنکه او را تحریک کند خندید و گفت : تو فقط لاف می‏زنی. قلندر دستها را به زیر بغل برد و با ناباوری گفت تو به آنچه می گویی باور داری ؟ زرگل گویی مراحل یک نقشه را پله پله طی کند از گوشه چشم به او نگریست و گفت: معلوم است : من تا امروز نشنیده ام کسی ادعا کند کمر او را به خاک رسانده است و زرگل دروغ نمی‏گفت .جوان یار تا به حال کسی رو در رو نشده بود تا مغلوب از زمین خارج شود شاید تا به حال حریف قدری نداشته است من مطمئن هستم نمی تواند در برابر من مقاومت کند . جوان یار باید گوشه‏ای بنشیند و در کنار بقیه زنها چادر ببافد.
زرگل با زیرکی گفت: با اطمینان حرف نزن. می ترسم بعد از آن از شرم پا به فرار بگذاری البته اگر از دست او جان سالم به در ببری. قلندر پا به زمین کوفت و گفت: به تو ثابت می کنم به زودی خواهی دید اَبرمرد صحرا چه کسی است . زرگل گفت: حالا ببین تورا قابل نبرد می داند با نه؟
مگر می تواند؟ او مجبور خواهد شد ، هیچ کس تا به حال تنوانسته به خواست من پشت کند . زرگل از اعماق وجود شاد شد ولی شانه ها را بالا انداخت و گفت: جلوی خودش جرات داری این طوری حرف بزنی؟ باید بدانی با حرف چیزی ثابت نمی شود . قلندر سینه سپر کرد و گفت: با عمل ثابت می کنم .روز جمعه خبرش را به تو می دهم.
به شرط آنکه بتوانی روی پاهایت بایستی . به نظر من قبل از رفتن با زندگی وداع کن.
خیلی راحت از مرگ من حرف می زنی . فکر می کردم مردن من برایت ناراحت کننده است زرگل چیزی نگفت و با سکوتش به او اجازه داد تا فکر کند مرگ برایش ناگوار است پس دل و زبانت یک چیز نمی گویند؟ خوب حال اگر من جان او را بستانم؟ و چون زرگل جوابی نداد گفت اگر از آن میدان پیروز بیرون آمدم که خواهم آمد ... زرگل خندید .تنها در این صورت می توانی برای خودت کسی شوی. احترام بخری و دل دختران زیادی را به دست آوری. این خدمتی است که در حق خودت خواهی کرد قلندر خندید می دانم تو هم در آرزوی شکست او هستی اگر او بشکند دیگر لیاقت تو را نخواهد داشت درآن صورت می توانم دل تورا صاحب کنم؟ ابروهای زرگل به هم گره خورد اگر سایه او از زندگیم محو شود.....
و جمعه رسید زرگل آرام و قرار نداشت شب گذشته یک لحظه چشم بر هم نگذاشته بود در تاریکی شب ، صحنه جدال دو مرد در برابر چشمانش جان می گرفت. یک بار قلندر به خود می پیچید و بار دیگر جوان یار در خون می غلتید با طلوع خورشید از جا بلند شد می دانست میعادگاه آنها کجاست . می خواست آنجا باشد و از نزدیک ماجرا را دنبال کند. دلش آنجا بود و پس به بهانه آوردن آب از چادر بیرون آمد و در دل صحرا به محل قرار آنها شتافت . از خواسته دل خود بی خبر بود .نمی دانست چه می خواهد ترس، دلهره و انتظار یک لحظه آرامش نمی گذاشت آنها به خاطر او با هم روبه رو می شدند . می‏دانست چه کسی پیروز است .جوان یار کسی نبود که دست به خون بیالاید و قلندر تنها با ریختن خون حریف، می‏توانست خود را بنمایاند و به خواهش دل دست یابد. کمی جلوتر در فاصله نه چندان دور بدن های به هم پیچیده آنها را تشخیص داد. گامی دیگر برداشت اما بلافاصله پا پس گشید .چشمانش به نزاع آنها دوخته شد و درآن لحظه فهمید که چه حادثه ای در شرف وقوع است .حس انسانیت در قلب سنگینش جان گرفت و چشمان خمارآلود وجدانش تا نیمه گشوده شد. روی پاهایش بند نبود با هر حرکت ناگهانی ، دلش فرو می ریخت .پا به زمین می کوفت و در آرزوی موهوم خدا را صدا می زد . چند بار دهان گشود تا آنها را از نیمه راه باز گرداند اما پشیمان شد آنها تا پای جان می جنگیدند .نه جوان یار نمی جنگید .او فقط دفاع می کرد و چه خوب از عهده بر می آمد زرگل از اینکه او را ضعیف پنداشته بود خجالت کشید جوان یار مردانه با او رو به رو شده بود بر خلاف قلندر که برای پیروزی به هر وسیله ای متوسل می شد این را زرگل از آن فاصله هم تشخیص می داد .خورشید غضب کرده بود آتش از آسمان می‏بارید و از زمین می جوشید گرما بیداد می کرد صحرا به جهنم مبدل شده بود و زرگل همچنان مبهوت به ماجرا می‏نگریست .آنچنان به آن نقطه خیره مانده بود که متوجه آنچه در اطرافش روی می‏داد نشد در چند قدمی او ماری کمین کرده و چشمان ریزش را به خلخالهای پاهای او دوخته بود زرگل در تب و تاب نتیجه می سوخت مار نزدیک و نزدیک تر می شد زرگل ناخن ها را در کف دست خود فرو می برد .دندانها را به هم می فشرد و گاه آماده می شد که به میان میدان بدود اما در اوج هیجان برخواسته غلبه کرد و منتظر نگاه می کرد مار به او نزدیک شد و به دور پای او حلقه زد لغزش مار به دور پاهایش نفس را در سینه زرگل حبس کرد. رنگ از چهره زرگل پر کشید مار حلقه را تنگ و تنگ تر کرد. زرگل وجودش لرزید .صدای ضربان قلبش در گوشهایش می پیچید .اما بی‏حرکت ایستاده بود اینگونه مار را می شناخت .نیش او یعنی مرگ در کوتاهترین زمان. چشمانش حریصانه اطراف را کاوید دنبال چیزی می گشت تا او را نابود کند قلوه سنگی را یافت .آرام آرام نشست .مار حرکت کرد و قلب زرگل فروریخت .چشمانش به روی مار ثابت مانده بود . دستش به روی زمین خزید و جلو رفت. نفس را در سینه حبس کرده بود تا از هر حرکت اضافه جلوگیری کند .سنگ را برداشت دستش را بالا برد و با ته مانده نیرویی که داشت آن را بر سر حیوان کوفت حلقه سست شد اما تیزی نیشش به پاشنه پایش فریاد ترس را در گوش صحرا پراکند فریاد او ثمرش لحظه ای درنگ از جانب جوان یار بود و پاداش درنگ چیزی نبود جز ضربه سنگی بر شقیقه اش .خون گرم بر زمین داع فروریخت و در عوض نفس در سینه جوان یار سرد شد چشمان زیبای زرگل به آرامی برای همیشه به روی زندگی بسته شد . جوان یار شکست . زرگل شکست و مار با باقی مانده جانش به خزیدن بر خاک گرم صحرا ادامه داد.



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید