انجمن کلیمیان تهران
   

اسحاق هم كه مرد بخش دوم

   

را آرام كنند. نمي شد. پدر جيغ كشان نفرين مي كرد، و پسر خاموش اشك مي ريخت . آمده بودند نان سنگك بخرند كه يك از خدا بي خبر ريگ داغ را از يقه ي پيراهن ملايعقوب مي اندازد تو. ملايعقوب طوري ورجه ورجه مي كرد و به خود مي پيچيد و جيغ مي كشيد كه اسماعيل وحشت زده و حيران رفت توي دكان سبزي فروشي كريم. مردم و دكاندارها وسط بازارچه جمع شده بودند دور يعقوب و چند نفري سعي مي كردند او را آرام كنند. بقيه زير جلكي يا حبي به قهقهه مي خنديدند و متلك مي پراندند.
اسماعيل قبلا هم ملايعقوب را ديده بود، مردم حلقه زده بودند دور يعقوب و اسماعيل نمي توانست او را ببيند. فقط صداش را مي شنيد و دلش به حال او مي سوخت. تقريبا همه مي خنديدند، اما او وحشت زده ايستاده بود توي دكان كريم و بيرون را نگاه مي كرد. همان وقت بود كه چشمش افتاد به پسركي خمسن و سال خودش، اما ريزه ميزه تر، كه ايستاده بود آن طرف بازارچه و بي صدا اشك مي ريخت. اسماعيل خيال كرده بود او هم از اين سر و صداها وحشت كرده و براي همين است كه اين طور گريه مي كند. بعد كه ملايعقوب، ژوليده و خاك آلود، از ميان جمعيت بيرون آمد و دست او را گرفت و نفرين كنان رفت، اسماعيل تازه فهميد كه او پسر ملايعقوب است. طوري دلش به حال پسرك سوخت كه هنوز هم بعد از پنجاه سال سوزش آن را در ته سينه اش احساس مي كرد.
تصوير پسري كه پدرش را در مخمصه مي بيند و هيچ كاري از دستش برنمي آيد، از آن به بعد شد دلهره ي اصلي زندگي اسماعيل. سربازي اش با همين كابوس ها گذشت.
نشسته بود روي شاخه ي درخت، و مي كوشيد دست بابا را بگيرد و او را بكشد بالا. دست ها به همديگر نمي رسند. از ميان درخت ها صداي جار و جنجالي تهديدآميز مي آمد. چشم هاي بابا وحشت زده بود و مدام اين طرف و آن طرف را نگاه مي كرد. صداي فرياد و قهقهه هاي كريه در جنگل مي پيچيد. از بالاي درخت آنها را مي ديد كه با چشم هاي شعله ور و زهرخندي دندان نما جلو مي آيند و همين الان است كه پدرش را آن پايين ببيند. در چشم هاي بابا التماس و ترسي بي مهار موج مي زد. دستش را به سمت او دراز كرده بود و خود را به سمت او مي كشيد. نيرويي آن دو را از هم دور مي كرد و بابا به اعماق جنگل كشيده مي شد. شاخ و برگ درختان پرده پرده فرو مي افتاد و بابا ديگر ديده نمي شد. جنگل او را بلعيده بود.. .
ايستاده بود روي تخته سنگي در ساحل صخره اي. دريا توفاني بود و آب كف آلود سر به سنگ و صخره مي كوبيد. بابا نشسته بود روي سنگي آن پايين كه موجي سنگين او را با خود برد. آن دور فقط سياهي دست ها پيدا بود كه هواي مه آلود را چنگ مي زد.. .
صحن جاي سوزن انداز نداشت. جمعيت موج مي زد و دور ضريح مي چرخيد فشار جمعيت دست هاشان را از هم جدا كرد. بابا برگشت و با چشم هاي خيس، خود را به طرف او كشيد. دستش را از روي شانه هاي جمعيت به طرف او دراز كرد. فشار جمعيت او را با خود برد.
اسماعيل و اسحاق بعدها با هم آشنا و دوست شدند، و با اين كه هر كدام در مدرسه ي ديگري درس مي خواندند، يكي دو ساعتي را در روز با هم مي گذراندند، تا اسماعيل بود، بچه ها جرات نمي كردند اسحاق را اذيت كنند. بعد ها هم هر وقت با هم بودند از ديگران كناره مي گرفتند و دنياي خصوصي خودشان را داشتند.
با اين كه تقريبا هيچ وجه مشتركي با هم نداشتند و حتي در بسياري چيزها نقطه ي مقابل همديگر بودند، چنان الفتي ميان شان برقرار شد كه تا يكي دو سال بعد از ازدواج اسماعيل هم ادامه داشت. اسماعيل در درس و فوتبال مي درخشيد، و اسحاق مشتاق ترين تماشاگر بازي هاي او بود. تا قبل از رفتن به دبيرستان، يكي دو ساعتي را در روز، و بعد كه همكلاس شدند، از صبح تا ساعتي بعد از غروب، با هم بودند. سيكل اول كه تمام شد، اسماعيل رفت رشته ي رياضي و اسحاق رشته ي طبيعي، با اين همه همچنان با هم بودند.
اكنون كه اسماعيل از بيرون و از درون به آن روزهاي پر تب و تاب نگاه مي كند، حضور منفعل اما هوشيار اسحاق را به ياد مي آورد كه مي كوشيد پيله تنگ و تار نوجواني را بشكافد و به جواني پرشورتري پا بگذارد . با اين كه ترس و ترديد ، ميراث قوم هزاران ساله يي بود كه در عمق جانش ته نشين شده بود، اما فضاي اجتماعي و فرهنكي آن روزها آن قدر مساعد بود كه نيروي جواني را شكوفا كند و حتي پسركي ترس خورده و كم رو چون اسحاق را به صحنه بكشاند . بازي با آكاردئون در پستوهاي در بسته، آرام آرام جاي خود را به نوازندگي در جمع و هنرنمايي روي صحنه مي داد . اسحاق صديق نژاد كم كم از سايه بيرون مي آمد و با نواي رنگين سازش حلقه يي پرشور از جوانان همسن سال را دورش جمع مي كرد. ولي اسماعيل همچنان كناره مي رفت و با كتاب و دفترش خوش بود.
اسحاق هر چه بيشتر مي درخشيد، اسماعيل خوشحال تر مي شد. جاها كم كم عوض مي شد، اسماعيل مي رفت ميان تماشاگران و اسحاق مي آمد به ميدان، يكي آرام مي نشست تا آن ديگري خوب كه بچه ها را به پايكوبي و دست افشاني وامي داشت، با نگاهي كه اكنون با بارقه يي از غرور و رضايت روشن شده بود به كنار او باز گردد، و دل به خلوت دو نفره بسپارد.
اسماعيل و اسحاق در همان روزهاي اول سال اول دبيرستان، با ذبيح الله ميرابيان آشنا شدند كه يك ماه نشده شد نفر سوم اين دوستي سه نفره، آن روزها ذبيح هم مثل اسحاق پسركي ريزه ميزه بود، اما برخلاف او سر و زبان دار و پرتحرك. يك لحظه آرام نداشت، و با اغلب همكلاسي ها دوست بود. با اين كه او هم هواي اسحاق را داشت، اما مدام او را دست مي انداخت. اسحاق، با آن نگاه و لبخند كودكانه، متلك هاي ذبيح را زير لبي جواب مي داد، خود را از ضربه هاي گاه و بيگاه او كنار مي كشيد.
-خدا به آدم زبون داده كه بيخودي از دست هاش استفاده نكنه.
-خدا به آدم هم دست داده، هم زبون.
ذبيح، هم دست هاش مدام به كار بود، هم زبانش. مي گفت و مي زد و قهقهه اش را سر مي داد. عصرها مي رفت باشگاه. پرورش اندام كار مي كرد، يا به قول امروزي ها، بدن سازي. چند ماهي هم كشتي كج كه تازه باب شده بود. بعد هر دو را گذاشت كنار، و فقط سينما رفتن را رها نكرد. هر فيلمي را دو سه بار مي ديد، تك تك هنر پيشه ها را مي شناخت: ويكتور ماتيور، ادي كنستانتين، گلن فورد، ادي مورفي، گاري كوپر، برت لنكستر، كرك داگلاس، و البته جان وين، برخلاف اسحاق، با فيلم هاي عاشقانه و هنر پيشه هاي زن چندان ميانه يي نداشت. به قول خودش "عاشق" فيلم هاي بزن بزن و بكش بكش بود.
اسحاق، بيشتر فيلم هاي احساساتي را دوست مي داشت. اسماعيل بارها چشم هاي نمناك و حتي چند بار هق هق آرام او را در تاريكي سالن سينما ديده بود. با اين حال، چند سال طول كشيد تا اسماعيل بفهمد اسحاق ذاتا آدمي عاشق پيشه است. آدمي كه مي تواند بگويد "به او چه مربوط؟ اين من ام كه عاشق ام"، و اسماعيل را آن طور مبهوت كند. در كار عشق اسحاق، معشوقه پاك بي خبر بود. بار اول، اكرم، مادر دلارام، بود كه درست سن و سال مادر اسحاق را داشت. بار دوم هم آن خانه بسيار زيبا و متفرعن و در عين حال مهرباني بود كه با آن صداي فاخر و نگاه نافذ و اندام بلند براي آموزش آوازها و رقص هاي فولكوريك به اصفهان آمده بود. در آن يكي دو ماهي كه او در اصفهان بود، اسحاق فرصتي براي اسماعيل نداشت. شده بود سرپرست اركستر و روز و شب سرگرم تمرين بود. در جشن پايان دوره هم خوب درخشيد، اما بعد از آن رفت توي محاق. تازه آن وقت بود كه اسماعيل از هر دو عشق اول و دوم او باخبر شد. وقتي از او پرسيد آنها چه مي گويند؟ سرش رابه چپ و راست تكان داد.
-يعني چه؟ نگفته اي به شان؟
-به او چه مربوط؟ اين من ام كه عاشق ام.
اسماعيل نمي فهميد. مدت ها طول كشيد تا بفهمد از نظر اسحاق عشق جرياني يك طرفه است. براي او فقط اين مهم بود كه عاشق باشد. دانستن و ندانستن معشوق اهميتي نداشت.
 

 

ادامه داستان (بخش سوم)

 


 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید