|
رفتن برادران یوسف با
بنیامین به مصر |
|
بکنعان چو قحطی شدی سخت تر |
|
چنین
گفت یعقوب با نه پسر |
|
شما
را بباید که برداشت گام |
|
که
گردیده آذوقه ی ما تمام |
|
دوباره سوی مصر باید روید |
|
که
آذوقه اندک دوباره خرید |
|
یهودا
ب یعقوب برگفت باز |
|
بما
گفته آن والی سر فراز |
|
چو
کهتر نباشد بهمراه تان |
|
بود
بسته در نزد من راه تان |
|
اگر
بن یمین را دهی تا بریم |
|
رویم
از برای تو غله خریم |
|
اگر
او نیاید نخواهیم رفت |
|
زما
والی مصر شاهد گرفت |
|
که گر
آن برادر که شد ذکر او |
|
نه
بینم به همراهشان روبرو |
|
یقین
روی من را نخواهید دید |
|
نه از
من توانید گندم خرید |
|
یهودا
چو گفت آنچنان با پدر |
|
چنین
گفت یعقوب با نه پسر |
|
بگفت
از چه کردید این بدتری |
|
چرا
نام او بردید از کهتری |
|
بگفتند از ما نمود او سوال |
|
که
زنده است باب شما تا بحال |
|
بغیر
از شما او چه دارد پسر |
|
چو
پرسید گفتیم ما سربسر |
|
کجا
می نمودیم ما این حساب |
|
که
خواهد نمودن بما این عتاب |
|
یهودا
پدر را بگفتا دو بار |
|
که تو
بن یمین را به من می سپار |
|
که با
او بزودی روانه شویم |
|
نگیرد
بهانه چو همره شویم |
|
کند
رحم والی بر احوال ما |
|
که تا
زنده مانند اطفال ما |
|
بیاریم آذوقه زودی برت |
|
تو
بسپار او را به این چاکرت |
|
نیارم
ورا گر بنزد تو باز |
|
مقصر
شوم من به عمر دراز |
|
بنه
دست اورا تو در دست من |
|
طلب
کن به برگشتن او را ز من |
|
چو
تاخیر ناکرده بودیم ما |
|
کنون
غله آورده بودیم ما |
|
سرائیل آنگه بگفتا چنین |
|
بگیرید از میوه ی این زمین |
|
از
اینجا به والی برید ارمغان |
|
کتیرا
و بلسان عسل همچنان |
|
چه
فندق و پسته و بادام نیز |
|
گذارید در ظرف های تمیز |
|
همان
نقد برگشته ی آن سفر |
|
جز آن
نقد گیرید نقد دگر |
|
گراید
ونکه چاره نباشد جز این |
|
بگیرید همراه تان بن یمین |
|
چو در
نزد آن مرد والی روید |
|
همه
پیشکشها حضورش نهید |
|
بدلش
اندر آرد خدای جهان |
|
که
والی شود با شما مهربان |
|
فرستد
بهمراه تان زان زمین |
|
دیگر
آن برادر و هم بن یمین |
|
من
ارزانکه باید شوم بی ولد |
|
مطیعم
به امر خدای احد |
|
گرفتند یعقوبیان ارمغان |
|
و نقد
مضاعف بهمراهشان |
|
برفتند در مصر با بن یمین |
|
رسیدند در نزد یوسف چنین |
|
چو در
خدمتش جمله با هم شدند |
|
بسوی
زمین نزد او خم شدند |
|
چو
یوسف نظر کرد بر بن یمین |
|
بفرمود با ناظرش این چنین |
|
که
این مردمان را به ایوان درآر |
|
بکن
ذبح از گوسفندان چهار |
|
طعامی
نما طبخ در ظرف پاک |
|
که با
من بخواهند خوردن خوراک |
|
پس
آنگاه ناظر بدانسان نمود |
|
چنانیکه آقاش فرموده بود |
|
چو
بردی سوی خانه آن مردمان |
|
نمودند اوشان بدل این گمان |
|
که از
بهر نقدی که برگشته بود |
|
بخواهند ما را مقصر نمود |
|
به
دهلیز ایوان یوسف بدند |
|
به
ناظر چنین در تکلم شدند |
|
که ما
فی الحقیقت در اول سفر |
|
تفاق
خود آورده بودیم زر |
|
که
گندم خریدیم زرها تمام |
|
برفتیم در شهر خود شادکام |
|
گشودیم آن غله ها
را چو
سر |
|
برآمد
ز هر عدل یک کیسه زر |
|
بدی
نقدهامان به وزن تمام |
|
به
والی زما بازگو این پیام |
|
ندانم
که بنهاد آن نقد ما |
|
به
وزن تمام اندر آن عدل ها |
|
مر آن
نقد ها را پس آورده ایم |
|
دگر
نقد هم با خود آورده ایم |
|
چو
بشنید ناظر بگفت آن زمان |
|
که
ترسان نباشید ای صادقان |
|
عطا
کرده گنجی خدا بر شما |
|
رسید
است نقد شماها بما |
|
به
ایوان یوسف درآوردشان |
|
بیاورد شمعون هم اندر زمان |
|
بیاورد آب آنگهی با سبو |
|
نمودند پاهای خود شست و شو |
|
حماران شان را علوفه بداد |
|
در
ایوان نشستند آنگاه شاد |