انجمن کلیمیان تهران
   

دلنوشته های دوستان فرانک عراقی

   

 

فرانک عراقی
کارشناس ارشد روزنامه نگاری

پاییز 1401

همکاران مجله بینا، پس از مدت‌ها همکاری با مرحومه فرانک عراقی به‌عنوان سردبیر، در این صفحه، دلنوشته‌هایی برای او به یادگار گذاشتند.
همچنین خانواده و برخی دوستان وی نیز مطالبی را درباره‌ی این مادر، همسر و دوست نگاشته‌اند.

مادرم
مادرم، فرانک عراقی، در 11 اسفند 1350 در تهران به دنیا آمد. پدرش عنایت نام داشت و مادرش فرنگیس، که به مدت 40 سال بهیار مدارس یهودی فخردانش و مجددانش و همچنین بیمارستان دکتر سپیر بود. مادرم پس از تحصیل در مدارس یهودی مجددانش و اتفاق در سال 1368 هم‌زمان با اخذ دیپلم، عضو خانه جوانان یهود تهران شد و بدین‌ترتیب فعالیت اجتماعی خود را شروع کرد. او در سال 1371 در رشته‌ی علوم ارتباطات، شاخهی روزنامه‌نگاری، پذیرفته و پس از 4 سال فارغ التحصیل کارشناسی آن رشته شد. در سال 1377 با همت هارون یشایایی – رئیس وقت انجمن کلیمیان- و با همکاری مدیر مرکز کامپیوتر انجمن، پایه‌گذار انتشار اولین بولتن خبری جامعه کلیمیان در آن دوره شد. این بولتن در 45 شماره و تحت نظارت و سردبیری وی منتشر شد، که سرآغازی بود برای انتشار نشریه وزین افق بینا. همزمان با شروع انتشار نشریه افق بینا از سال 1378 در شورای سردبیری آن عضو بود و موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته‌ی علوم ارتباطات گشت.
فرانک در سال 1395 و هم‌زمان با ریاست دکتر همایون سامهیح در انجمن کلیمیان تهران به عنوان سردبیر مجله بینا منصوب شد و تا زمان درگذشتش 16 شماره را با تلاش خود منتشر نمود. آخرین شماره بینا با مسئولیت او در بهار 1401 به مناسبت عید پسح منتشر گردید.
هم‌زمان با سردبیری نشریه بینا، در سازمان بانوان یهود تهران نیز عضوی فعال بود. علاوه بر این وی از اعضای فعال انجمن فارغ‌التحصیلان کلیمی نیز بود. علاقه به شعر و موسیقی منجر به فعالیتش در رشته‌ی هنری دف‌نوازی شد و با مهارتی که در این زمینه کسب کرد با همراهی گروه هنری‌اش چندین اجرا را روی صحنه برد.
مادرم، فرانک، در ابتدای سال 1378 با پدرم، فرزاد طوبیان، که او نیز عضو خانه جوانان یهود تهران و یکی از فعالان اجتماعی بود، ازدواج نمود. حاصل این ازدواج، دو فرزند است. فرحان 22 ساله، فارغ‌التحصیل مهندسی پزشکی و من، فریماه 18 ساله، پذیرفته رشته علوم ارتباطات، همان رشته‌ای که فرانک هم در آن تحصیل کرده بود و شب قبل از به کما رفتن مادرم، با خبر قبولی‌ام در رشته علوم ارتباطات با او جشن گرفتم.
کمتر از یک سال پیش مادرم بیمار شد، اما همچنان به فعالیت‌های اجتماعی خود ادامه داد و هم‌زمان با روند درمان، در سازمان بانوان یهود و نشریه افق بینا فعالیت می‌کرد و به فعالیت اقتصادی می‌پرداخت و آخرین شماره مجله را نیز آماده‌ی انتشار نمود.
فرانک عراقی در 29 شهریور به کما رفت و در روز شنبه 9 مهرماه (6 تیشری)به دیار باقی شتافت. او عمری کوتاه اما بسیار پرثمر داشت.
مادرم زنی بود خوش‌سیما و خوش‌سیرت که همیشه لبخندی به پهنای صورتش داشت. همیشه سرزنده و سرشار از امید بود. حتی در دوران بیماری‌اش، او بود که به نزدیکان قوت قلب می‌داد، بدون این که هرگز شکایتی کند یا زانوی غم به بغل گیرد.
مادرم برای خانواده‌اش فرزند و خواهری دلسوز، برای همکاران و همراهانش سردبیری مقتدر و مدبر و کارآمد، برای دوستانش یاری بی‌ریا و برای ما فرزندانش مادری مهربان و دانا بود. او مرغ شب خوان پدرم بود.

گرچه من دیگر نمی‌بینم گل روی تو را
خاطراتت را در این غم‌خانه پنهان می‌کنم
گوهر یکدانه ام ای نازنین مادر من
تا ابد یاد تو را در سینه پنهان می‌کنم


یادش گرامی، نامش جاویدان.
فریماه طوبیان
***
من و تو و رویاهایمان را همچون درختی که آرزوی رسیدن به عرش آسمان را داشت در بهار جوانه زدیم. شکوفه‌های رنگارنگ بر شاخسار سبز زندگیمان همچون عروسی بود که با تاج گل تزئینش کرده باشند...
در تابستان‌ها جشن تولد میوه‌هایمان را گرفتیم و شادمان در گذر زمان خواب آرزوهایمان را دیدیم و به ثمر رسیدن میوه‌هایمان را در سر می‌پروراندیم.
و
پائیز وقت خزان ما بود. برگ برگ وجودت فروریخت و رویاهایمان در خاک شد.
حتی وقتی که خزان تمام وجودت را زرد کرد، فقط خندیدی و امتحان سخت خداوند را پذیرا شدی.
نه گسستی، نه خمیدی و فقط خندیدی.
50 سالگی به قول خودت به تو نساخت. بدترین بزنگاه‌های زندگیمان را با هم گذراندیم ولی این بار که وقت چیدن خوبی‌ها و آرزوهایمان بود، رفتی و آتشی را به دل من به پا کردی، همانند روز اولی که در یک روز پائیزی تو را دیدم و عاشقت شدم.
رسیدن به تو صبر می‌خواهد و چه کم طاقتم من این بار.
همسرت
فرزاد طوبیان
***
امروز فرانک عزیزمان را تا آخرین منزلش بدرقه کردیم و همگی خون گریستیم. کمتر روزی را به این تلخی در حافظه‌ی این جامعه‌ی دیرپای صمیمی سراغ دارم.
به درستی او را بانویی مصلح و کاردان خواندیم و در میان فریادهای مامان...مامان فریماه و چهره‌ی اشکبار پسرش فرحان و همسرش فرزاد، رفیق عزیزمان را به دست پدر و مادر و سایر اقوام و دوستانش سپردیم که پیش از او به دیار باقی رفته بودند .
هر لحظه از همکاری بسیار پربار این سال‌های بینا از نظرم گذشت که اغلب با مته به خشخاش‌زدن‌های من همراه بود و خنده‌های از سر درایت او.
فرانک جان! رفتنت همه را داغدار کرد.
امروز پس از سال‌ها همکاری و رفاقت، گریه‌های همکاران بینا و انجمن را دیدم.
باشد که تلاش‌هایش را برای همیشه پاس بداریم و منش همدلانه و رفتار دوستانه‌اش را سرمشق قرار دهیم.
چه خوب گفت بهادر میکاییل، که «جواهری را در بهشتیه دفن کردیم».
مرجان یشایایی
***
فرانک عراقی جوانی بود که در جریان کارهای انجمن کلیمیان با او آشنا شدم. سال‌ها گذشت و گاهی فرانک را می دیدم. هیچگاه ندیدم که فرانک از انجام کاری در خدمات اجتماعی شانه خالی کند یا طفره برود. همیشه خوش‌خلق و مصمم بود. درگذشت ناگهانی فرانک همه را غم‌زده کرد، ولی یادش و نامش همیشه گرامی خواهد بود.
هارون یشایایی
***
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق."
فرانک عراقی که از اعضای خانه جوانان بود، از همان شماره‌ی اول بولتن انجمن کلیمیان با عشق و پشتکار به منزل همه دوستان تلفن می‌کرد و روز جلسه را اعلام می‌کرد و برای تهیه آن حداکثر تلاش خود را می‌کرد.
دانایی، انتفادپذیری، مدیریت مشارکتی، نظرخواهی از همکاران و روی خوش از ویژگی‌های بارز او بود. با کلام زیبا و هوشمندانه انتقاد می‌کرد. مشوق بود و روز تولد دوستان را تبریک می‌گفت. متاسفانه جای چنین فعال اجتماعی، مدیر تاثیرگذار و دوست و همراه عزیز برای جامعه‌ی کلیمی خالی است.
اما خاطرات زیبا و خنده‌ی پرمهرش همیشه در یادها می‌ماند. راهش پر رهرو باد.
الهام مودب
***
آموزگار مهر
بانویی مهربان بود. ساده و صمیمی. متولد بهشت بود و چون بهشتیان می‌زیست. بهشتش را خود ساخته و بدان پرداخته بود. آینه‌وار بی‌ریا بود و بی‌ادعا. در دانشگاه رسم معرفت آموخته بود و خود رشته‌ای تحت عنوان "مردم‌داری" ابداع کرده بود. آموزگار مروت بود و مدارا و همواره محبت را رواج می‌داد. رو به قبله‌ای نماز می‌گزارد که همسو با خشنود کردن مردم روزگارش باشد. آیینش خدمت‌رسانی بود و این، همه‌ی باورش بود. در خیر رساندن پیش‌قدم بود و شهرتش آرامش بود. چهره‌ی بی‌لبخندش به یاد کسی نمی‌آید. به یاران و همکاران مهر می‌آموخت و مشوقشان بود در پیشرفت. امید را منتشر می‌کرد. مرامش سادگی بود و شکیبایی پیشه‌اش و با کبر و غرور بیگانه. دارایی‌اش یک قلب بی‌کینه بود که با هیچ ثروتی در دنیا آن را عوض نکرد. نگذاشت هیچ‌گاه غبار کینه و حسادت دلش را تیره کند. برای همنشینی با اقوام و دوستان، خود را از هرگونه تجمل و تشریفاتی بی-نیاز می‌دید. روزهایش را با مطالعه و پیگیری اموری که بر عهده داشت به شب می‌رساند. نوشتن و خواندن قرین لحظاتش بود. خط قرمزش یک‌جا ماندن و نرفتن بود. شعار نبود، می‌گفت: "باید رفت تا ببینیم چه می شود." و رفت. رفتن را به ماندن ترجیح داد و ما را چه زود ترک کرد. هر کس که او را می‌شناخت در رفتنش خون گریست و به سوگ نشست. ماتم گرفتیم نه برای او، به حال خودمان که بی او، بی‌یاور شدیم، بی‌انگیزه ماندیم و پریشان. بعد از تو تکلیفمان این است:
تو را مشق می‌کنیم و آن‌قدر روش و منش تو را می‌خوانیم تا از بر شویم کسی که یاری رساندن و خدمت کردن به جامعه را رضای خود و در گرو رضای حق می‌داند، هرگز نمی‌میرد و خاطره‌اش از خاطره‌ها پاک نمی‌شود.
المیرا سعید‎‎
***
نوجوان بودم که برای اولین بار مطلبم در بولتن خبری بینا که هنوز به شکل مجله در نیامده بود، چاپ شد و انگیزه پیدا کردم برای نوشتن‌های بیشتر برای بینا و همکاری با مجلات دیگر. این موضوع را مدیون خانم فرانک عراقی هستم که آن زمان از نوشته‌ی من استقبال کرد و تا همین شماره هم با آغوش باز مطلب مرا پذیرفت و تایید کرد.
در سال‌هایی که او سردبیر بود، گاه می‌شد به هر دلیل، مطلب آماده‌ای نداشتم و روزهای آخر که وقت ارسال مقاله به پایان می‌رسید، با کم‌رویی این موضوع را به او اعلام می‌کردم، اما او خنده‌ای به این معنی که "نمی‌توانی از زیرش در بروی" تحویلم می‌داد و می‌گفت "صبر می‌کنم و نمی‌بندم تا نوشته‌ات را برسانی" و من با شرمساری از اهمال کاری خودم و بزرگواری او، به سرعت می‌نوشتم و تحویل می‌دادم.
از سال 77 تا به حال که 57 شماره از این مجله به چاپ رسیده، حضور، همکاری، همراهی و اشتیاق خانم عراقی را چه زمانی که سمت سردبیری داشت چه وقتی که این سمت را نداشت به‌خاطر می‌آورم.
علاوه بر فعالیت او در مجله، حضور، تاثیرگذاری و بیان نکات و نظرات او در تمام نهادهای جامعه نیز پررنگ بود که این قضیه باید الگویی باشد برای همه‌مان؛ الگویی که بدون توقع، با دلسوزی و خوشرویی همراه بود.
وقتی فرانک عراقی از بین‌مان رفت احساس کردم روح بینا هم رفت و نشریه بی‌مادر شد. تصور برگزاری جلسات، نوشتن و به چاپ رسیدن مجله بدون او سخت است، ولی ما هیئت تحریریه با تمام وجود اطمینان داریم که ادامه دادن و پیش بردن نشریه افق بینا، موجب آرامش و شادی روح او خواهد شد.
لیورا سعید

***

فرانک عزیز
نمی‌دانم چگونه بنویسم، در شرایطی که هنوز از غم از دست دادنت، در ناباوری به سر می‌برم.
می‌دانم که این دنیای فانی، برای روح بزرگ تو بسیار کوچک بود و اکنون از آسمان، به ما زمینی‌ها نظر می‌افکنی.
تو در کنار ما نیستی، اما نگاهت، صدایت و لبخند زیبایت، همیشه با ماست.
شماره‌ی جدید بینا، به زودی به زیر چاپ می‌رود، برای مطالبم در این شماره، با خودت مشورت کردم...
اما اکنون که پرواز کرده‌ای و به سرمنزل مقصود رسیده‌ای، می‌خواهم با اجازه‌ی خودت، چند سطر دیگر هم بنویسم...
این بار، می‌خواهم در مورد خودت بنویسم،
می‌خواهم در یک جمله بنویسم:
فرانک، خانمی عاقل و فهمیده، صبور، متین و با وقار، کوشا و فعال اجتماعی بود که همیشه با دل و جان به جامعه، خدمت می‌کرد.
راستی، با توجه به این که ذکر منابع همیشه برایت مهم بود، پس این بار هم منابعم را ذکر می‌کنم:
1 – قلبم، ۲ - هیئت تحریریه مجله بینا، ۳ - هیئت مدیره سازمان بانوان، ۴ - دبیرستان اتفاق، ۵ - خانه جوانان یهود، ۶ - انجمن کلیمیان تهران،
۷ - جامعه کلیمیان تهران، و ...
مژده یمینیان
***
فرانک جان:
از روزی که با تو آشنا شدم، عادت کردم که پشتکارت، مقاومتت و خستگی ناپذیری‌ات را به همراه خوش‌فکری و مدیریت درستت، در ارتباط با مسئولیت-هایی که برعهده می‌گرفتی، به دقت نظاره و تحسین کنم، به همراه اعتماد به نفسی که مثال زدنی بود.
به‌خوبی می‌دانستی که چه می‌خواهی و چگونه انجامش دهی، آن هم با مدیریت درست زمان .
همیشه فکر می‌کردم این‌ها را در فرصتی مناسب به تو بازگو کنم اما بیشتر اوقات، صحبت‌هایمان درباره‌ی ادبیات و بینا و مسائل جامعه بود.
حالا به تو می‌گویم و هوش و درایت و مدیریت و خوش‌خلقی‌ات را به همراه خستگی ناپذیری‌ات، تحسین می‌کنم .
با خوش خیالی، معتقدم که حرف‌هایم را می‌شنوی، هر چند، صد افسوس، که چقدر دیر.
کاش زودتر گفته بودم.
اما آن‌قدر در انجام وظایف اجتماعی‌ات، درست و منظم و دلسوزانه عمل کردی که در قلب یکایک افراد جامعه، تا ابد ماندگار شدی و انگار، همیشه هستی .
چهره‌ی همیشه باز و گشاده و متبسم تو و کارهای خداپسندانه‌ات، همیشه در خاطرم خواهد ماند. بدرود فرانک جان .
بهشت، جایگاهت .
شرگان انورزاده
***
برای فرانک عزیز
هرکس او را دیده باشد لبخند گرم و روی خوشش را از یاد نخواهد برد. اما در بین فراوان خصلت نیکو که همه‌ی آشنایان مکرر خواهند گفت، برای من در فرصت کوتاه و بضاعت اندک شناختم، شنوا بودن فرانک عزیز بسیار ارزشمند بود. در زمانه‌ای که هر فرازی سکویی برای افاضه‌ی فضل و منبری برای گفتن و گفتن و فقط گفتن است، فرانک عزیز شنونده‌ای صبور و مشتاق و اهل گفتگو بود. همین یک بسنده از بسیاران. چو بوی گل از بین ما رفت و چو بوی گل در یاد ما ماند.
لئا دانیالی
***
غم از دست دادن و نبودن فرانک عزیز غم بزرگیه و افسوس برای ما که این همکار و دوست خوب و عضو تاثیرگذار جامعه‌مون را از دست دادیم. اما باور دارم کسی که در ایام حیات و حتی پس از مرگ هم تا این اندازه در قلب و روح همه دوستان خودش جای داره، همیشه زنده و ‌ماندگاره و من همیشه فرانک خانم را با اون لبخند زیبا در یادم حفظ می‌کنم.
سیما اخلاقی
***
برای فرانک عراقی
هر دوره به‌دوره افراد جدیدی می‌آیند و پا به عرصه وجود و گیتی می‌گذارند، حکایت ما و افسانه ققنوس است. در این میان بانویی اهل علم و ادب با منشی نیک، سرخیر برپایی مجله‌ای شایسته برای جامعه یهود ایران شد که شامل وقایع و حقایق علمی، فرهنگی، هنری، اجتماعی ... بود. با ارائه مقاله، عکس، گزارش به همراه تیمی متعهد که در هر فصل از اعضای آن در تهیه مطالب کمک کرده و متغیر بودند، ایجاد شد و گسترش یافت. با حمایت‌های انجمن کلیمیان تهران و نماینده ایشان در مجلس هر دوره به بار نشست و به حق ثمرات پرباری همچون برگزاری غرفه در نمایشگاه کتاب و رونمایی مجله افق بینا داشت. نقش اثرگذار او در رشد و پرورش ایده‌های خلاق با همکاری اعضای مختلف از سایر شهرها برای نوشتن مطالب، موجبات ثبات و تحکیم جایگاه او به عنوان فردی مسئول و دغدغه‌مند برای فرهنگ بن-بت عبری شد. چندین شماره مجله به سرپرستی فرانک عراقی به زیور طبع آراسته شد و خیل عظیم خوانندگان مدیون و مرهون این بانوی ادیب، خبرنگار و زحمتکش خواهند بود؛ همچون این‌که دو مقاله از اینجانب را چاپ نمودند. پیشنهادی جهت ادای احترام به مقام و عشق والای او و میراثی که از خود برجای گذاشت دارم، بدین صورت که پکیجی از تمام شمارگان یا برخی شماره‌های ویژه بینا تهیه و تنظیم شود و در دسترس خریدارانی که عشق در زندگی را هدف خود می‌دانند، قرار داده شود. شیفتگان علم و ادب و حقیقت مقالاتی ماندگار نوشته، یاد او را جاویدان ساخته، او نیز بداند همواره در قلب همگی ما بوده و هست و همچون ستاره‌ای در افق «بینا» می‌درخشد.
ربرت شمیان
***
قسمت نشد که با تو کمی گفتگو کنم
قسمت نشد که لحظهی غمگین رفتنت
با اشک‌هایم مسیر بهشت تو را شستشو کنم
بوسیدنت که هیچ، بغل کردنت که هیچ
قسمت نشد تو را یک دل سیر بو کنم
یک ماه گذشت با دلتنگی و چشم انتظاری
این ماه تلخ با یاد تو و بی‌حضورت چه سخت گذشت
دیدار به قیامت عزیز دل
همشاگردی‌ها
***
برای فرانک جانم
ما نوشتیم و گریستیم، ما خندهکنان به رقص برخاستیم، ما نعرهزنان از سر جان گذشتیم...، کسی را پروای ما نبود.
«احمد شاملو»
«بخند اگر قلبت درد دارد و شکسته است، چون این نیز بگذرد.» این را از فرانک در این سال‌ها آموختم. از زمان ورود به دانشگاه همدیگر را شناختیم تا به این روزها که 28 سال می‌گذرد. اوقات خوش و خنده کم نداشتیم چه کنار خانواده‌هایمان چه در کنار دوستانمان. با لذت‌های ساده می‌خندیدیم، مثل نارنگی خوردن دستجمعی‌مان در انتهای اتوبوس وقتی از دانشگاه برمی‌گشتیم. چقدر خنده‌هایمان را دوست داشتم. روزهای سخت هم داشتیم، کنار هم بودیم. همانطور که فرانک و فرزاد مانند خواهر و برادری مهربان در اوقات سخت زندگی کنار من بودند و انسانیت و رفاقت را برای من معنایی دوباره کردند. فرانک از آن گروهی بود که نقاط ضعف و قوت‌هایش را با هم دوست داشت و برای بهتر شدن تلاش می‌کرد. برای من که مصداق شعر جناب سعدی بود: تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی. فرانک از آن‌هایی بودکه با یک نظر هواخواهش می‌شدی، خوشبخت بودم از دوستی با فرانک و تا نفس دارم قدردانم. زندگی آدمی پر از حسرت است، من هم حسرت می‌خورم که به قرار مسافرت دوستانه‌مان نرسیدیم و او به تنهایی به سفر دیگری رفت. فرانک عزیزم انتخاب کرد در آغاز پاییزی که قرار است همه به تماشایش بنشینیم، چشمانش را ببندد و روح بزرگوارش به سوی نور و چشم‌اندازهای دور و روشن پرواز کند. فرانک جان «دوست جونم» گاهی دلم برای شنیدن صدا و صورت قشنگت تنگ می‌شود. وعده دیدار ما در تالار نور.
از طرف فرحناز بروجردی و
همکلاسی‌های دانشگاه
***
سلام رفیق
می‌خواهم برایت نامهای بنویسم که میدانم می-خوانی و من نمیبینم و هرگز پاسخی دریافت نخواهم کرد. اشکالی ندارد، من میگویم و تو بشنو.
خودمانیم رفیق، فکر یک روز نبودنت را هم نمی-کردم. خوب غافلگیرم کردی. تازه میفهمم آنچنان ضربه‌ای به قلبم خورده که نمیدانم چرا و از کجا و نمی-دانم چه باید بکنم. نمیتوانم خداحافظی کنم با کسی که از کودکی در کنارم بود و حرف‌های هم را میشنیدیم و سنگ صبور یکدیگر بودیم. میدانی، در این حال بی-حالی باید سلام هم بدهم به تنهایی، به درد نبودنت و غرق شدن در خاطرات مشترکمان، و باید دعا هم بکنم برای تو که در خانهی ابدیت در بهترین جایگاه آرام و بدون درد آرمیده باشی؛ و دعا برای خودم و دیگر بازماندگان که بتوانیم بار غم نبودنت را به دوش بکشیم و ادامه دهیم. چه بگویم رفیق نیمه راهم که هرگز بودنت را فراموش نمیکنم و هرگز نبودنت را باور نخواهم کرد، چون همیشه در قلبم زنده خواهی بود.
خداحافظ یار دیرینه. آسوده و راحت بخواب و بدان که نامت همیشه در یادها میماند.

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود
ما دو تا رفیق بودیم توی دنیای حسود
همیشه با هم بودیم توی غم، شادی، سرود
همدم و یار هم بودیم ‌توی شهر پر دود
پس چی شد جدا شدیم ‌تو بگو چطوری شد
هر کدوم تنها شدیم غمگین و لبریز درد
توی نیمه راه شدیم یکی بود یکی نبود
شارونا هارون شیلی
***
در این دنیا تنها قانونی که میان تمامی انسان‌ها مشترک است، نیستی است. همه می‌آییم و در نهایت می‌رویم، دیر یا زود. اما آنچه که موجب تفاوت می‌شود شیوه زندگی کردنمان است. فرانک عزیزمان اگرچه زندگی طولانی نداشت اما در عرض زندگیش چنان زیست که نامش را جاودان و یادش را پابرجا نگه دارد و همین تسلای قلبم می‌شود. هر قدر فکر می‌کنم به خاطر نمی‌آورم کجا و چطور با فرانک آشنا شدم، نمی‌دانم چطور آنقدر صمیمی شدیم. فقط می‌دانم که انگار فرانک از اول بوده، انگار همیشه بوده و انگار همیشه خواهد بود. دوست خوش‌سیما و خوش‌سیرتم، دوست دانا و توانایم، همراه بینایم، دوست همه چیز تمامم، نام و یادت گرامی و ابدی.
دریتا معلمی و از طرف دوستان همیشگی
***
نمی‌دانم از کجا شروع کنم و چطور بگویم تا عظمت غم عمیقی که بر جانمان گذاشتی و رفتی را نشان دهد. از خانمی‌ات، از زیبائیات، از مهری که در صورت، رفتار و گفتارت نثار همه می‌کردی. از لبخند قشنگی که همیشه بر لبانت بود و ناخودآگاه همه را جذب تو می‌کرد. چطوراست از تحصیلاتت بگویم، از روزنامه نگاری‌ات، از سردبیری مجله بینا، تنها نشریه‌ی رسمی جامعه‌ی کلیمی. از اینکه پاسخگوی تمام سوالات ما بودی و از مهربانیت که هر سوال را با آرامش و لبخند جواب می‌دادی. و از نقش همسر بودنت با آن همه مهر، با آن همه عشق و با آن همه مادر بودنت به نظرم همه را نمونه بودی. سرآمد و سرمشق برای همهی ما بانوان جامعه کلیمی. رفتنت را باور نداریم.
حیف بود، زود بود، جبران ناپذیر

سارا صداقت کمال
از طرف سازمان بانوان و دوشیزگان کلیمی ایران
***
به یاد فرانک عراقی...
من از اواخر دهه‌ی 70 به واسطه‌ی انتشار بولتن خبری انجمن کلیمیان که سردبیرش فرانک عراقی بود، با او به‌طور مستقیم همکاری داشتم و این همکاری با انتشار مجله‌ی بینا در فروردین 1378 جدی‌تر شد، که من و او و جمعی دیگر، شورای سردبیری مجله را تشکیل دادیم، و البته به تدریج از شمار اعضای این شورا کاسته شد. از سال 95 پس از فراز و نشیب‌هایی، مجله‌ی بینا با سردبیری عراقی مجددا روح تازه‌ای یافت و همکاری من و او در مجله از سر گرفته شد. عراقی نگاهی جامع و تحلیل‌هایی واقع‌گرایانه نسبت به جامعه‌ی کلیمیان داشت و در برابر مشکلات اداره‌ی نشریه و سلیقه‌های متفاوت افرادی که با آن‌ها برخورد داشت، بسیار بردبار و پذیرا بود. گاه در برابر نگرانی‌ها و سخت‌گیری‌های من در موضوع‌های گوناگون- از جمله مقالات مجله – توصیه به صبر و گذشت می‌کرد.
در یک‌سال اخیر که درگیر بیماری‌اش بود، نه اخمی از او دیدم و نه شکایتی، تا لحظات آخر که در بیمارستان بستری و هوشیار بود، با هم درباره‌ی اوضاع مجله همفکری داشتیم، و حتی در همان شرایط بحرانی نیز لب به شکوه باز نکرد، تا آن که به اغما رفت و ما و مجله را ترک کرد.
هیئت تحریریه و همه‌ی دست‌اندرکاران مجله‌ی افق بینا، تا همیشه، فرانک عراقی و زحماتش را به نیکی به یاد خواهند داشت. روحش شاد.
آرش آبائی
 

 



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید