انجمن کلیمیان تهران
   

رفتن یعقوب به حارون نزد لاوان

   

 

شاعر :هادی نامدار
بهار 
1306

پس آنگاه ربقا به یعقوب گفت

 

چرا بایدم راز از تو نهفت

شنیدم که عساو گفته چنین

 

که یعقوب را کشت خواهم ز کین

چه چاره کنم مرگ فرزند را

 

چه سان کشته ببینم دو دلبند را

تو اکنون بیا پند مادر شنو

 

به حارون به نزدیک لاوان برو

که لاوان مرا خود برادر بود

 

به آنجا گریزی تو بهتر بود

امیدم بود اینکه نازت کند

 

به دامادیش سر افرازت کند

از آن پس به اسحق، ربقا بگفت

 

چنن زندگانی نیرزد به مفت

زعساو بیزار گشتم ب جان

 

که بگرفته از حِط او دختران

اگر زانکه یعقوب هم مثل این

 

بخود زن بگیرد زکنعان زمین

مرا زندگانی چه آید به کار

 

مرا تو از این غصه و غم برار

پس اسحق، یعقوب را خواند و گفت

 

مبادا ز کنعان بگیری تو جفت

به  نزد بتوئِل که بابای تست

 

به ملک اَرَم راه بایدت جست

در آنجا ز لاوان که دائی تُراست

 

اگر دخترش را بگیری رواست

دوباره دعاهای خیرش نمود

 

بگفتش برو نزد دائیت زود

چو یعقوب از باب و مام آن شنید

 

بجز رفتنش هیچ چاره ندید

         



 

 

 

Back Up Next 

 

 

 

 

استفاده از مطالب اين سايت تنها با ذكر منبع (بصورت لینک مستقیم) بلامانع است.
.Using the materials of this site with mentioning the reference is free

این صفحه بطور هوشمند خود را با نمایشگرهای موبایل و تبلت نیز منطبق می‌کند
لطفا در صورت اشکال، به مسئولین فنی ما اطلاع دهید